کویر

یادداشتهای شبانه

کویر

یادداشتهای شبانه

بیابان

 خوبم ! من عاشقی یک بیابانم

و این خیابانها مرا بجا نمی آورند

ترا گم کرده ام

با مشام یک چوپان شکست خورده در خواب

با گله ای گرسنه در خویش

به دنبال تو می گردم.

احتمال

تو بسیار رفته ای !

اما هر لحظه آسمانم احتمال ترا می دهد

هنوز یک سلام سرگردان مرا تکان می دهد

تو دوباره برمی گردی می دانم

 مثل پیام برفی

درامتداد ابری پرهیبت می آآآیی ام

من لباس علاقه بازی ام را تن می کنم

پشت خط می نشینم تا اجازه ی سلام بدهی.

-الو دلی عاشق برایت آورده ام تا حتما ترا دوست داشته باشد ....

بعد بنشینیم وساعت ها یمان را با بهار تیم کنیم

بزنیم به سیم آخر علاقه

شکوفه های تو در کجاها که نمی شکفد مرا

تو که باشی درخت، درخت تر می شود

آسمان تا آسمان ادامه می دهد

وهمیشه دبستان زنگ آخر است.

افسوس چمدان توسفری بود

وتو ادامه ی یک تنهایی بودی.

 

خنجر و شغاد

آسمان خاکستری،  دلگیرتر           ابرها،  بی گفتگوی پیرتر

رودها بودند، حالا با کویر          تشنگی های زمین، دلگیرتر

زخم ضحاک است توی هلهله        مارها از مغزمردم، سیرتر

خشم گرما و جذام  فصل ها             توی تابستان و ماه تیرتر

خنجر و شغاد، زخمی می کنند        آدمی چون دیوها، اکبیرتر

نوشدارویی به سهراب می رسد       اندکی آری، همیشه دیرتر

آسمان  با شب مدارا می کند            آفتاب، ترسوی با تدبیرتر

سگ گله بره ها را می درد          گرگ ها کفتارها هم شیرتر

روبروی آینه ، آه هی  بلند             آدمی با خویشتن، درگیرتر

رفتن

برگشت بعد از آن همه سکوت

وقتی داشت خودش را خلاصه می کرد توی یک پالتوی پیر

گفت دیگر تمام شد

ودیگر برنمی گردد به اصل سبزدرخت

وقتی برادرانش تبر را تبرئه می کنند

دلش تاب نمی آورد باهیچ شاخه ای دست بدهد

و برود به کودکی باد

رها میان همهمه ی مرغابی ها و بره های چریده در افق

ای کاش دنیا رفوزه نمی شد و

پاییز زیرپای بلوط ها جارو نمی کرد.

زندگی نامه

 

همینقدر می دانیم که پشت اندر پشت

پسران مسافری بودیم که نمی دانست ایستادن حق است

طوری نور خورده بودیم که با هر زاویه ای

توی یک قلب بزرگ گم بودیم

دستمان دایم دنبال دستی می گشت که

هیچ وقت عاشق نبود

بازیمان فرار بود

و از بس گلویمان را  گل گرفتند، گریه را نیم خورده پس می دادیم

ما دلمان را بالا آوردیم توی هزار سال

 ده هزارسال بی عاشقی

صد هزاره ی  دلیری دوزخ و شجاعت کفر

 ما کم کم دانستیم راهی به انتهایی نیست 

 آنقدر تنها یی در کویر که

دلمان  بی تابی اش را بر نمی داشت

میان  خیال دو درخت، تاب ببندد

توپمان تشر و خنده مان خون بود

امروز دلم درخت می خواهد

می خواهد بلوط پشت بلوط، برود تا کوه

و داد بزند توی تاریخ

-         ما ادامه نمی دهیم

راهی که مادرم را جا گذاشت

و پدری که از بس پیر است دارد سفید می شود توی این دفتر

دلم باران می خواهد

و تو را که از دست داده ام

 ابر را و هر چه  توی چشم های توست

می خواهم بزرگ شوم توی کوه

و پلنگ برای دیدنم ساعت اش را کوک کند.