من حسین ام ... پناهی ام

 به بهشت نمی روم ... اگر مادرم آنجا نباشد 

حسین پناهی - hossein panahi

hossein panahi - حسین پناهی

hossein panahi - حسین پناهی

حسین پناهی - hossein panahi

 

دو مرغابی در مه - قسمت اول - 1377

1

قیل و قال کلاغها

در زیر زمینی ، با تک پنجره رو به حیاط صاحبخانه ، یک نویسنده با زنش زندگی میکنند. ظاهرا در منظر نویسنده دو کلاغ روی بند رخت در حیاط نشسته اند.

الیاس : ماری ، بدو بیا ... بیا ، بیا ،ماریا بدو بیا.

          دو تا کلاغ نشستند روی بند رخت!

ماریا : دو تا کلاغ؟

الیاس : آره ماریا ، نگاه کن .

ماریا : چقدر می ایستی پشت اون پنجره ها ؟!

الیاس : ماریا ، اگر صاحبخونه ها بدونن پنجره ها چقدر ارزش دارند ، شاید اجاره هاشونو چند برابر بکنند.

         کیش ، کیش ، قار ، قار ، قار

ماریا : خُب کلاغه دیگه ...

الیاس : قار ، قار چی کلاغه دیگه ... در حقیقت هر کلاغی ، ماری ! یک سوال زندۀ سیاهه ... می فهمی؟

ماریا : نه نمی فهمم. قرارت بود داستان بنویسی ، با کلاغ ملاغ چکار داری آخه ؟

الیاس :ماری داستانهای بزرگ همیشه روی اتفاقات کوچیک شکل می گیره ، مثلا ً همین کلاغ ، تو فکرش رو کردی چرا باید سیصد سال عمر کنه ولی ما تا پنجاه سال !

ماریا : نه

الیاس : ولی من روش فکر می کنم ، چطوره ماری ؟ ها ؟

ماریا : خوبه الیوت ، خیلی خوبه !

الیاس : من روش فکر میکنم ، قار ، قار ، قار.

2

 

پیرزن را می شوداز صدایش پیرزنی تصویرکرد:

گرد و سفید ، درست مثل بوته کلم ، چهار پله را سه بار می نشیند. همیشه با خودش آرام حرف می زند ... و تنها کلمه <<مرتضی>> را می شود از حرفهایش به وضوح شنید.

صدای صاحبخانه : این پنجره شه ، اینم اتاقتونه ، خوش اومدین . ساعت نه چراغا خاموش ! دعا می کنم بدحساب نباشین . کرایه خونه همش بیست تومنی ! عاشق اسکناسهای بیست تومنی ام ! لباس شستنی لب جوب !

الیاس : لباس شستنی لب جوب !

ماریا : لب جوب ...

صدای صاحبخانه : شیرها سفت راستی ببینم ننه جون از کجا اومدین ؟

الیاس : ها ، ماریا ما از کجا اومدیم؟

ماریا : ما ؟

الیاس : ها

ماریا : از جنوب !

الیاس : از جنوب مادام !

3

 

همسایه بی انکه دیده شود مردی است که ماهواره قسطی اش را نیروی انتظامی جمع کرده است و در آشپزخانه ناشیانه استانبولی درست می کند او دو دختر دارد.

صدای ناشناس : های آقا ... های بابا ...

های آقای عینکی که پشت پنجره وایسادی ، چیه؟ مگه نمی بینی اینجا خونه مردمه ، زُل زدی که چی؟ آدم ندیدی ؟   خُب برای اون صاب مرده پرده بخر – خجالت داره والله . زن و بچه مردم میان رد میشن ده ...

الیاس : دریاست ، بی کرانه است . وجب به وجبش رازه  و رمزه .

4

 

رویای قابل پیش بینی او که شاید در یک کنفرانس بزرگ در بیابانی برگزار می شود. خود را در آنجا می بیند بارانی یکریز و یکسان بر میزها و چایو دفترها می بارد. پشت هرمردانی با کله های طاس و کیفهای سامسونیت با هیئتی اسطوره ای نشسته اند. صدای جیغ کلاغها که انگار با یکدیگر درگیرند بر فضا چنگ انداخته . و مردان کله طاس بی هیچ حرکتی مانند مجسمه ها زیر باران ایستاده اند.

الیاس : دریاست ، بی کرانه است . وجب به وجبش راز و رمزه ، درست همون طوری که ... فکرشو می کردم.

صدای ناشناس : لهجه دارید؟

الیاس : خب لهجه دارم ، البته به یک نوع گویش خاص شبیه تره تا لهجه ! آقا

صدای خنده جمعیّت با صدای کلاغها در هم آویخته میشود.

الیاس : من نویسنده ام .

ناشناس : ماشاالله ، از کلاهتون معلومه اتفاقا .

الیاس : نویسنده رو باید از نوشته هاش شناخت آقا .

ناشناس : می بخشید جناب تالیفاتِ تون مدّ نظرمون نیست .

الیاس : اِه ... اِه ... خب ... ب ... بله هنوز نتونستم چیزی بنویسم.

صدای خنده حضّار با صدای کلاغها

الیاس : این صدای قهقهۀ تاریخه که پیوسته نیشش به روی قلمها باز بوده.

یکی از میان جمعیت بلند می شود . در زیر باران ، کلاه از سر بر می دارد . همه برای او دست می زنند . دست هایش را به علامت تشکر به طرف جمعیت بلند می کند و می گوید :

ناشناس : تاریخ رو نویسنده ها می نویسند.

صدای قهقهه اوج میگیرد

الیاس : ب ... بله ... بله ... حق با شماست . داستان من داستان اون مورچه ایه که یه قطره بارون ریخت روش بعد داد زد که آی هوار دنیا رو آب بُرده.

ناشناس2 : خدا به من و شما همزمان دو چیز بده . مال شما البته با خود شما... امّا مال من پوله ، پول ...

الیاس : پول ؟! ... پول ؟! مال من پول نیست آقایان . آقایان مال من پول نیست؟

ناشناس2 : میدونم معلومه ... معلومه...

الیاس : خواسته من در حقیقت عشق و عدالت ِ

ناشناس2 : اوه ... اوه ... عشق یک جفت النگو ... عدالت هم نیم کیلو سیب زمینی ، دیگه بلندگو میخوای چیکار؟

الیاس : ولی آقایان ... آقایان النگوها را اگر بدل بسازند؟ سیب زمینی ها اگر پوسیده و کرم خورده باشند. منظور من جستجو بود ! ... شما نگرفتین .

ناشناس2 : می دونید ، پشت یه تریلی خوندم << گشتم نبود . نگرد که نیست.>>

الیاس : گ ... گشتم نبود. نگرد که نیست . گشتم ... من فکر میکنم آسمون یقین باید روشن باشه . اینو دلم به من گفته بود.

ناشناس : خوش به حال دلت .

الیاس : من مرگ رو دیدم که زندگی رو بغل کرده بود و داشت می بردش پارک .

هی ... هی ... هی ... لالا ... لالا ... داشت براش  شعر می خوند. تو شعرش پائیز بود . آره پائیز بود .

آی بچه ها پائیزه ... برگ درخت می ریزه ...

هوا شده کمی سرد ... زمین پر از برگ زرد.

دسته ... دسته ...

ناشناس :  برای شما دعا میکنم آقا ، زن و بچه داری ؟

الیاس : ب ... بله آقا من زن دارم . یک بچه هم دارم.

ناشناس : خب ... مبارکه.

الیاس : آیلین ... خدای من . من یه دختر داشتم.

ناشناس : زندگی کن آقا ... شده که آدمیزاد عمرش رو درتوصیف حسرت از دست دادن عمر، تلف کرده . بچه ت رو بغل کن دست زنت رو بگیر برو پارک ، سهم ما یه لحظه از زمانه ، اونو فراموش نکن ... اونو..

الیاس : ببخشید آقا اون چی هست ؟

5

صدای زنگ ساعت می آید

ماریا : خب حالا این چی هست ؟

الیاس : ساعت ماریا . ساعت شماطه دار . ماری تو بلدی شماره هاش رو بخونی ؟

ماریا : نه خیلی سخته .

الیاس : خب من برای تو توضیح می دم این یکیش ...

ماریا : ها ...

الیاس : این دوهشه .

ماریا : ها ...

الیاس : این سه اشه ...

ماریا : خب ...

الیاس : این چهارشه . این پنج اشه . این شش اشه . این هفتش ِ این هشت اشه 

ماریا : خب که چی بشه ؟

الیاس : ماریا که بفهمیم از نظر موقعیت زمانی در چه شرایطی هستیم.

ماریا : ها

الیاس : مثلا بفهمیم الان صبح شده یا ظهره یا شب .

ماریا : این می گه ؟!

الیاس : آره ، ماری در حقیقت این کار خروس رو میکنه ، با ما می گه در چه موقعه ای هستیم . منتها دیگه قوقولی قوقو نداره.

ماریا : ها ... خب یه خروس می خریدی .

الیاس : کج سلیقه !

ماریا : من !!

الیاس : نخیر ... من !

ماریا : با من بودی الیاس ؟!

الیاس : اینقدر به من نگو الیاس ، ماری ، الیوت . خب حالا اگه ... این عقربۀ بزرگ اینجا باشه و عقربه کوچکتر اینجا ... ماری ساعت چنده ؟

ماریا : ساعت ... ساعت هفت.

الیاس : خدای من ... ماریا ساعت دوهه ... دوهه ... دو ...

ماریا : خب سخته ، یه خروس می خریدی راحت تر بود

الیاس : عصر خروس مرد ما تو عصر ساعتیم . ساعتهای دیجیتالی تمام اتوماتیک ، نه لونه می خواد ، نه دونه تمام اتوماتیک ، تیک تاک ، تیک تاک ...

ماریا : خیلی خب ، یاد می گیریم ، یاد می گیریم . ببین یخ زده ، یخ زده

الیاس : چی یخ زده ؟

ماریا : ناهارت . چای شیرینت یخ زده

الیاس : ماریا ، من از تو خواسته بودم به چایی شیرین دیگه نگی چایی شیرین . من اسمشو گذاشته بودم سُس ...

ماریا : ها ... سُس پُرتِغ ... سُس گوجه فرنگی یخ زد.

الیاس : اوه ... بله متشکرم ... ماریا ، ما دو نفریم ولی تو سه تا ریختی ، چرا؟!

ماریا : اه ... ه !! چقدر دوست داشت. ستاره  ... یادته؟

6

 

الیاس : بابا جون ... بابا ، بابا ... بابا جون

صدای ستاره : بابا بابا جون بابا جون بابا ... بابا بابا جون

الیاس : هیس !

ستاره : بابا جون بابا ، بابا ... باباجون

الیاس : بابا جون . مگه نمی بینی دارم فکر می کنم . چته ... ها ؟

ستاره : هیچی

الیاس : کوکت کردند

ستاره : ها ؟!

الیاس : عزیز دل من ، وقتی اینجوری نشستم ، و این انگشتم اینجا کنار ابرومه ، یعنی دارم به چیزای مهمی فکر می کنم . آیلین ِ کوچک من ! بشریت در آتش بی عدالتی و ظلم و جهل داره میسوزه.

ستاره : کتت داره میسوزه . سیگارت کتتُ سوزوند.

الیاس : ها ...!

ستاره : برام بخر ، برای من هَتکو ، بخر.

الیاس : آیلین هتکو نه ! توپ

ستاره : هتکو

الیاس : توپ ، توپ

ستاره : توپ

الیاس : قربون تو برم من با اون توپ گفتنت . یکبار برا بابا بگو

ستاره : هَتَکو

الیاس : !!!!

ستاره می خندد

الیاس : آیلین هتکو نه . توپ ... ایلین بابا الیاس نه ، پاپی الیوت . ایلین دادی اکرم نه ! مامی ماریا ... ماریا ، ماریا ... یوهو ... ماریا ... ماریا.

ماریا : ماریا دیگه کیه ؟

الیاس : از این به بعد تو ماریایی ، من الیوت ام و ستارمون آیلین !

ماریا می خندد

الیاس : ماریا کجای این حرف خنده داره

ماریا : صد سال اگر عمر کنم ، این اسمها رو یاد نمی گیرم.

الیاس : ماریا ، بگو

ماریا : ماریا

الیاس : الیوت

ماریا : الیوت

الیاس : آیلین

ماریا : چی؟

الیاس : ماریا ، الیوت ، آیلین

ماریا : ایلین

الیاس :خب ، حالا همشو یکجا بگو . متشکرم ، بگو ماریا.

ماریا : یادم رفت

الیاس : ... اسمت چیه ؟

ماریا : اکرم .

الیاس : از این به بعد ماریا یی !

ماریا : خب من همیشه اکرم بودم !

الیاس : همش لج بازی .

ماریا : خب ، مادر بزگم هم اسمش اکرم بود.

الیاس : مستحق بودی همون جا می موندی ، جارو بادومی می گرفتی دستت پشکل و تپاله خمیر می کردی ، پایتخت اندونزی جاکارتاست.

ماریا : جاکارتا

الیاس : به این می گن رز لب ، رژ لب !  - کریستف کلمب ونیزی بود ، بله ، کریستف کلمب ونیزی بود . این غذا اسمش پپه رو نیه ! پیتزای پپه رونی . الو ! بله دقیقاً اینجا خونه شونه ، منتها ایشون تشریف ندارند. بله ، شوهر من خودشون عقیده دارند که این فیلم از لحاظ بافت دراماتیک اشکال داشته . میوه بفرمائید ! خواهش می کنم ! بفرمائید ! ، بله تا ایشون بیان شما میوه بفرمائید . بله ، شوهر من نویسنده است ، نویسنده است .

7

 

صدای پدر اکرم : الیاس ! الیاس ! جای پسرمی بابا جون ! خب ، می ری دنبال دل و سرنوشتت . خب برو ، فقط ... ، فقط جان تو و جان اکرمم ! اذیتش نکنی ! هر وقت دلخورت کرد منو فحشم بده ! غریبه تو غربت !

8

 

الیاس : ماریا انتخاب کن ؛ یا من یا ولایت !

ماریا : آخه چه جوری ؟! ... میگفتی << دِهُو >>  یه روز می نویسم ... خونه های طلائی شو ...

الیاس : ماریا ! من که نمی تونم دیوارهای گلی پوسیده رو به اسم دیوارهای طلائی رنگ به خواننده ام قالب کنم ، می تونم ؟!

ماریا : پیرزناشو ... ؟

الیاس : ماری ! پیر زناشون ذهنشون پر از غول و پری و این چیزهاست . نوشتن نداره !

ماریا : عروساشو ... ؟

الیاس : خدای من ! عروساشون همه آرزوشون یه دیگ مسیه که بره تو جهیزه شون ! یه آدم با این حقارت ، آرزو رو من چه جوری بنویسم تو داستانم ؟! داستانی که قراره جهانی بشه !

ماریا : گوساله هاشو ...؟

الیاس : ماری کتاب های تاریخ و جغرافی ما دروغه که گاو و گوساله های روستایی ها رو می کِشند که از مزارع سر سبز بر می گردند. ماع ... ماری من دنبال یه جایی می گردم که زود تموم نشه ، ده زود تموم می شه ، من دنبال یه جائی ام که زود تموم نشه .

ماریا : ولی ما چی ؟ ما که تموم می شیم الیوت .

الیاس : نه ، نه ... نه ماریا ، نه . من نمی ذارم تموم بشیم . نه ... نه ماریا نمی ذارم تموم بشیم .

ماریا : دفترتو مادرت بهت هدیه داد ، یادت می آد ؟

الیاس : خب ، آره!

ماریا : خب .

الیاس : ماریا من فکرشو کردم ؛ قبل از فهرست می نویسم به مادرم که زندگی رو تقدیمم  کرد . چطوره ماریا ؟!

ماریا : آه و آره براش دو کلوم نامه رو حتما ًبنویس.

الیاس : << سلام و سلامتی شما را از درگاه خداوند متعال خواهان و خواستارم >> ... نثر تکراری بچه مدرسه ای.

دفتر اول- به وقت گرینویچ -بهار 1384- قسمت اول

به وقت گرینویچ

 

اولین نقطه ای که از مرکز کائنات گریخت

و بر خلاف محورش به چرخش در آمد ، سر من بود!

من اولین قابله ای هستم که ناف شیری را بریده است !

اولین آواز را من خواندم ،

برای زنی که در هراس سکوتُ سنگُ سکسکه ،

تنها نارگیل شامم را قاپیدُ برد !

من اولین کسی هستم که از چشم زنی ترسیده است !

من ماگدالینم ! غول تماشا !

کاشف دلُ فندقُ سنگ آتش زنه !

سپهر را من نیلگون شناختم !

چرا که همرنگ هوس های نا محدودِ من بوده !

خدا ، کران بیکرانۀ شکوهِ پرستش من بود

و شیطان ، اسطورۀ تنهائی اندیشه های هولناک من !

اولین دستی که خوشه اولین انگور را چید دستِ من بود !

کفش ، ابتکار پرسه های من بود

و چتر ، ابداع بی سامانی هایم !

هندسه ! شطرنج سکوت من بود

و رنگ ، تعبیر دل تنگی هایم !

من اولین کسی هستم که ،

در دایره صدای پرنده یی بر سرگردانی خود خندیده است !

من اولین سیاه مستِ زمینم !

هر چرخی که می بینید ،

بر محور ِ شراره های  شور عشق  من می چرخد !

آه را من به دریا آموختم !

من ماگدالینم !

پوشیده در پوستِ خرس

و معطر به چربی ِ وال !

سرم به بوتۀ خشکِ گونی مانند است ،

با این همه هزار خورشیدُ ماهُ زمین را

یک جا در آن می چرخانم !

اولین اشک را من ریختم ،

بر جنازۀ زنی که غوطه ور در شیرُ خون

کنار نارگیلی مُرده بود !

بی هراس سکوتُ سنگُ سکسکه ... !

 

 

خاطرات

 

ما چیستیم؟

جُز مولکولهای فعال ذهن ِ زمین ،

که خاطرات کهکشان ها را

مغشوش می کنیم !

 

 

دلقک

 

بعد از آن شب بود ،

که انسان را همه دیدند

با بادکنکِ سَرَش

که بزرگُ بزرگتر می شد به فوتِ علم

وتماشاچیان تاجر ،

تخمین می زدند که در این استوانۀ بزرگ

می شود هزار اسبُ الاغ را

به هزار آخور پُر از کاهُ علوفه بست

و همه دیدند که آن شب او

انگشتر اعتقاد به سپیدارها را

از انگشتِ خود بیرون کشید !

با کلاهی از یال شیر ،

بارانی یی از پوستِ وال ،

شلواری از چرم کرگدن ،

کفشی از پوست گاومیش ،

موهایی از یال بلندِ اسب ،

دندانهایی ازعاج فیل

و استخوانهائی همه از طلای ناب

و قلبش....

تنها قلبش قلبِ خود او بود !

کندوی نو ساخته ای

که زنبورانش در دفتر ِ شعر ِ شاعری ،

همه سوخته بودند

به آتش گلهای سرخُ زرد !

 

 

خلال

 

برهنۀ برهنه !

جز کاسه ای سفال به جای کلاه ،

آذین زنی نازا

و پوتین کهنه ای بر پینه های پا

بی بندُ عاصی به دایره ها

از انسان کسی نمانده بود ...

جز کاسه ای سفال

که هزار بار ،

از کنار دیگِ پُر

خالی گذشته بود

و پوتینی کهنه که از هزار راه بی برگشت،

بی خود خواهِ خود

او از شعاع آشنائی ،

به شعاع آشناتری می رساند !

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،

چون من که آفریده ام از عشق

جهانی برای تو !

این بود سوتِ ناسوته اش ،

آن دَم که پُشت بر جهان خود ساخته ،

چشم در هیچُ پوچ

بابونۀ خشک می خورد

و خلال می نمود !

روباهِ باد

از خرابه های هم جوار

وهق می زدُ می گذشت

با جاروی بلند دُمش

که هزار تار ِ یال ،

از هزار اسب شهید تشنۀ هزار جنگ بود !

 

سلام , خداحافظ : بهار 1384-قسمت ششم

نازی مرد

 

نازی
نازی مرد

آن همه دویدن و سراب

این همه درخشش و سیاه
تا كجا من اومدم
چطوری برگردم ؟
چه درازه سایه ام
چه كبود پاهام
من كجا خوابم برد ؟
یه چیزی دستم بود! كجا از دستم رفت ؟
من می خواهم برگردم به كودكی
قول می دهم كه از خونه پامو بیرون نذارم
سایه مو دنبال نكنم
تلخ تلخم,
مثل یك خارك سبز
سردمه و می دونم هیچ زمانی دیگه خرما نمی شم
چه غریبم روی این خوشه سرخ
من می خوام برگردم به كودكی!!
نمی شه !! نمی شه !! نمی شه !! نمی شه !! نمی شه !!
كفش برگشت برامون كوچیكه
پابرهنه نمی شه برگردم ؟
پل برگشت توان وزن ما را نداره! برگشتن ممكن نیست
برای گذشتن از ناممكن , كی یو باید ببینیم؟!!
رویا رو , رویا رو , رویا رو , رویا رو
رویا را كجا زیارت بكنم ؟
در عالم خواب
خواب به چشمام نمی آد!
بشمار , تا سی بشمار ... یك و دو
یك و دو
سه و چهار

پنج و شش

هفت و هشت

نه و ده ...

 

سلام , خداحافظ : بهار 1384-قسمت پنجم

شب و نازی ‚ من و تب

 

همه چی از یاد آدم می ره
مگه یادش كه همیشه یادشه

یادمه قبل از سوال
كبوتر با پای من راه می رفت
جیرجیرك با گلوی من می خوند
شاپرك با پر من پر می زد
سنگ با نگاه من برفو تماشا می كرد
سبز بودم ، درشبِ رویش گلبرگ پیاز
هاله بودم در صبح گِرد چتر گل یاس
گیج می رفت سرم در تكاپوی سر گیج عقاب
نور بودم در روز
سایه بودم در شب

خود هستی بودم

روشن و رنگی و مرموز و دوان

من عفریته مرا افسون کرد

مرا از هستی خود بیرون کرد

راز خوشبختی آن سلسله خاموشی بود

خود فراموشی بود

چرخ و چرخیدن خود با هستی

حذر از دیدن خود در هستی

حلقه افتاد پس از طرح سوال

ابدی شد قصه حجر و وصال

آدمی مانده و آیا و محال..
بیكرانه است دریا
كوچیكه قایق من
های ... آهای
تو كجایی نازی
عشق بی عاشق من
سردمه
مثل یك قایق یخ كرده روی دریاچه یخ ‚ یخ كردم
عین آغاز زمین
زمین ؟
یك كسی اسممو گفت
تو منو صدا كردی یا جیرجیرك آواز می خوند
جیرجیرك آواز می خوند
تشنته ؟ آب می خوای ؟
كاشكی تشنه م بود
گشنته ؟ نون می خوای ؟
كاشكی گشنه م بود
په چته دندونت درد می كنه ؟
سردمه
خب برو زیر لحاف
صد لحاف هم كممه
آتیشو الو كنم ؟
می دونی چیه نازی ؟
تو سینه ام قلبم داره یخ می زنه
اون وقتش توی سرم , كوره روشن كردند

پاتو چرا بستی به تخت؟ عامو

پامو بستم که اگه یه وقت

زمین سکوت کنه طوری نشم.

کی , کی گفته زمین میخواد سقوط کنه؟

قانون دافعه گفت

چشممو دور ببینی می ری دَدَر!

بوی گوگرد می دی!

هی هوار!

فسفر و گوگرد و تشخیص نمی دن!

وای از اقبالم

باز بارون خیال , آسیاب ذهنتو چرخونده؟

باز فیلسوف و سوال

باز عارف و سفال

باز هستی و زوال

باز آمال و محال

باز شاعر و نهال

باز کودک و خیال

کجاها رفته بودی؟

میخونه یا معبد؟

رنج ما قویتر از مشروبه!

میخونه افسونه!

پس چرا چشات شبیه چشای شیطونه؟

من نمی بخشم اگه , جای پات بی جای پام , روی جایی حک بشه!

کجاها رفته بودی؟

هیچ کجا...

رو شعاع هستی برا خودم میگشتم

همه چی برای من ممکن بود

تو خودت می بینی همه چیز عادی بود

کاه دادم به خر

کفشامو بردم گذاشتم تو کپر , که یهو نصف شبی سگ نبره

فرغونو شستم که سیمان تو کفِش خشک نشه

لحافو رو بچه ها پهن کردم

همه چی ! همه چی!

همه چی برای من ممکن بود

کار و تولید و تلاش

حرمت همسایه

می دونستم که سلام یعنی چه؟

می دونستم که زمان معناش چیه

من کیه

اون کدومه

میدونی؟

بعدش هم

گردنُ و صاف کردم

خیره ماندم به دور

انگاری سایه ام افتاد رو ماه

مثل یه هول

مثل یه غول

به خودم گفتم من انسانم

من شعور همه آفاق هستم

می تونم برای شیر زائو ماما بشم!

می تونم پلنگ و زنجیرش کنم

می تونم با تیشه چنارو سرنگون کنم

می تونم!

بعدش هم زد به سرم که برم پشت سوال

برگردم به کودکی

تا که با چرخ خیال

وصله نور بدوزم به پیراهن شب..

یه هو وسوسه شدم رفتم توی ماممکن!

تو ناممکن, فیل هوا میکردن؟

آره ! خوب ! فیل هوا !!

که می خواستی برگردی به کودکی؟

آره , خوب , پشت سوال

کی تا حالا برگشته به کودکیش؟

کی ؟ کجا ؟

کی ؟ کجا ؟

می خواستم , میخواستم اما مقدورم نشد

باید مقدورم بشه

آه!

خنده های بی دلیل

گریه های بی دلیل

خیره گی ها , خیره گی ها , خیره گی

خیره گی ها و سکوت

خیره گی و افق سرخ غروب

خیره گی و علف ترد بهار

خیره گی و شبح کوه و درختان در شب

خیره گی و چرخش گردن جغد

خیره گی و بازی ستاره ها

خنده بر جنگ بز و گیوه پهن مادر

گریه بر هجرت یک گربه از امروز به قرنی دیگر

خنده بر عرعر خر

من!

من باید برگردم ,

تا تو قبرستون ده , غش غش ریسه برم

به سگ از شدت ذوق , سنگ کوچیک بزنم

توی باغ خودمون انار دزدی بخورم

وقتی که هوای حلوا کردم با خدا حرف بزنم

آخه!

تنها من می دونم شونه چوبی خواهرم کجا افتاده

کلید کهنه صندوق عجائب , لای دستمال کدوم پیرزنی پنهونه

راز خاموشی فانوس کجاست؟

گناه پای شل گاو سیاه گردن کیست

چه گلی را اگر پرپر بکنی شیر بزت می خشکه,

من باید برگردم تا به مادرم بگم , من بودم که اون شب ,

شیربرنج سحریتو خوردم

من بودم , من بودم که اون شب شیربرنج سحریتو خوردم.

تا به بابا بگم , باشه باشه , نمی خواد کولم کنی !

گندوما رو تو ببر , من به دنبالت می آم

قول می دم که نشینم خونه بسازم با ریگ

دنبال مارمولکا , نرم تا اون ور کوه !

من می خوام برگردم به کودکی !!

 

من می خوام برگردم به کودکی !!

دیگه چی؟

کم و کسری نداری؟ دیگه چیزی نمی خوای؟

کمکم کن نازی.

ما باید خوب بخوابیم تا بتونیم فردا , برسیم به کارمون !

اگه ما کار نکنیم چطوری جوراب و شلغم بخریم؟

های, های, به هیچی اعتماد نکن

اگه خواستی از خونه بری بیرون

بی چراغ دستی و بی کلاه و شال , بیرون نرو!

ممکنه , خورشید یه هو سقوط کنه

یا یهو یخ بزنه

ما چرا می بینیم؟

ما چرا می فهمیم؟

ما چرا می پرسیم؟

خودتو میشناسی؟

من خودم یک سایه م.

منو چی؟

یادت می آم؟

سایه ای در سایۀ یک سایه.

چت شده یهوکی؟

چیزی نیست!

تو سرم, تو سرم, روی شاخ ممکن , بوف کور میخونه ,

اون ورش تو جادهء ناممکن برف ریز می باره

تو هستی پیچ اضافی آوردم

نمی دونم اون پیچ مال بودِ یا نبود؟!

گمونم باز فلسفم عود کرده!

آخ خدا مرگم بده! "هِگِلِت"؟

نه بابا !

"هگل" رو یه بار عمل کردمَُ رفت پی کارش,

با پول گوشواره های تو و عینک ته استکانی خودم!

سرت خارش نداره؟ نمی خوای شاخ در آری؟

مگه من کرگدنم؟

آدمی چون عاقله به شاخ نیازی نداره!

البته یادم هست

این که ما مستعد تبدیلیم.

نگاه کن!

منو فرشته می بینی؟

نه بابا! تو آدمی

رنگ چشمم؟

میشی

قد؟

قد یه سرو!

اصل و تبار ایرانی.

ما چرا دماغمون پنگوله؟ رنگمون قهوه ایه , پاهامون باریکه؟

چون که از نژاد زرتشت هستیم.

خسته ای از هیات رنگینم؟

نازی جان ....

مرغ عشق از قفسش دررفته

شیرین خانم تو حموم سونا حوصلش سر رفته

اون هم فرهادش

دیش شو داده به اسمال آقا

جاش یه دیزی خورده بی نعنا , بی نعناع

مفشو رو گل رز فین میکنه

قسم بخور....!

جان ِ.....سکوت....!

بیباکی یا بزدل؟

می ترسی از فردا؟

روز نو , روزی نو؟ راه نو , گیوۀ نو؟

می ترسی؟

می دونم!

باز داری جوش می زنی که زبونت لال لال , یه وقت ارسطوم نباشه.

واه  واه  واه...!

افاده ها طوق طوق

سگا به دورش وق و وق

خودشو با کی طاق میزنه؟!

خودمو با کی دارم طاق میزنم؟

ارسطو آدم بود , دندون داشت , تو خونش آهن بود ,

مثل یک سنگ که آهن داره , وقتی که خواب کم داشت ,

چشماش قرمز می شد,

فلسفه یعنی رنج!

افتخاره که بگی رنجورم؟

رنج یعنی خورشید !

اگه خیلی دلخوری از اغراق , رنج یعنی فرمول !

رنج یعنی امکان

رنج  یعنی خانه

یعنی شربت و قرص و دوا

رنج یعنی یخچال

رنج یعنی ماشین

سنگ چخماق بهتره یا کبریت؟

پیه سوز روشن تره یا چلچراغ؟

تلفن راحت تره یا فریاد؟

وقتی فهمیدم زمین , توی تسبیح کرات , یکدونه ست....

جنسش هم از خاکه

سنگش هم جور واجوره , ماهی و علف داره , بهار و پائیز داره ,

خیالم راحت شد.

دیگه وقت زایمان , نمی ترسم از " آل" ,

چون به بازوی چپم , سرم خون می زنند

نمی ترسم از غول

نمی ترسم از سل

چون که در کودکی واکسینه شدم

خوشبختم , خیلی هم خوشبختم.

کار کردن یه چیز و خوشبختی یه چیز دیگه ست !

عاشق خرابه و تاریخی؟

کاروانهای شتر , خمره های کهنه , سکه های زنگار؟

یعنی چه این حرفا؟

شرق ذهنت , ابن خلدونت نیست؟

تو اصلا ویرانه می بینی تا برای سوسمارش جا تعیین بکنی؟

من گفتم ویرانه , منظورم تجزیه بود , جای سوسمارش هم تحلیلم.

حالیت نیست؟ مثل این که بعضی چیزا حالیمه!

کهنه در برکهء نو غلت می زنه و نو میشه!

قلبت بهتر از چشات می بینه؟

چی چی یو؟

حقیقتو؟

حقیقت یه لحظه ست: تفسیر یک تعبیره

نمی شه یه لحظه رو کشش بدیم؟

کش به درد تنبون " کانت " میخوره!

 

کش یعنی سردرد ! کش یعنی سیگار , کش یعنی تکرار ,

کش یعنی لیسیدن یک کاغذ بی مصرف که یه روز لای اون

شکلات پیچیده بود.

 

ما چرا می بینیم؟

ما چرا می فهمیم؟

ما چرا می پرسیم؟؟؟؟؟

 

سردمه!

مثل موری که زیر بارون تند ,

رد بوی خط راه لونه شو می جوره!

عین هستی و زوال

این قدر پا پیچم نشو!

 

بینمون دو تا ننو میشه گذاشت.

 

باقلا بار بذارم هستیتو تغییرش بدم؟

"پرودون" معدۀ هستی رو داغون می کنه , عینهو " کارل ماکس "

که به جای ارزن , تخم مرغ به خورد مرغا می ده !

ده!!؟

جون تو !!

ده , اگه " پاتانجالیه " الک بدم روحتو پالایش بدی؟

اسب دریائی روحم , تو ساحل برق میزنه عین سراب.

روح من پاکه

مثل دل تو

مثل چش سگ

مثل دست نوزاد

 

سردمه !!

مثل آغاز حیات گل یخ.

جشن مرگم برپاست! این هم از همراهم ؟

من به دنبال دوای خودمم , ورنه اینو ازبرم ,

این که هر کی خودشه!

چه کنم؟ ها ؟ چه کنم؟

شلغم و لبوی هیچ وقت , از کجا گیر بیارم؟

برم از " گینه بیسائو " , خاک بیارم بریزم روی سرم؟

خاک وطن که بهتره.....!!

توی هر نیم وجبش هزار تا فامیل داریم.

سعدی و فردوسی

نادر و سبکتکین

لطفعلی خان و رهی

سگ اصحاب کهف

گاو سامری ها

خر عیسای مسیح

زین فرسودۀ رخش رستم

کفش های چنگیز

خنجر اسکندر

جیگر پاره سهراب و دل تهمینه

چرکنویس غزلای حافظ

مهر باران شستۀ مولانا

اشک مجنون  و مزار لیلی

صورت قرضای شیخ ابو سعید

تسبیح گسسته عین القضات

قرصای سر درد و سردرد و سر ابوعلی

سکه های حاج آمیز حاتم (آقا به تو چه)

صندوق جواهر خانم ملوک(دبیا)

تابلوی رنگ روغن استاد(به به چی چی شد؟)

جوهر مکتوبۀ مرقومۀ منظورۀ اخراج تاتار , با ید منصورۀ

ممدوحۀ شاه سلطان ابن سلطان ابن سلطان ابن سلطان

ابن سلطان ابن سلطان(وای خدا مرگم بده)

تراش مدادای رابرت گراند

فندک اسقاطی جان کندی

کاغذ لی لی پوت مارکوپولو

فتق بند پدر سلطان حسین

هستۀ خرما های سعد وقاص

استکان نعلبکی حلق طروش

آخور اسب و الاغ منصور

بی شمار بابای شل از سگدو

بی شمار مادر کور از گریه

بی شمار کودک اسهالی بی سوت سوتک

بی نهایت تابوت !!

تازه جنس خاکشم مرغوبه ,

روی سر میچسبه , عین شاخ رو سر گاو

عین شب رو دل خاک

عین چشما و نگاه!

مگه با توپ و تفنگ جداش کنن.

جوهر وجود سر , ذات خاک وطنه !

 

سردمه !!

مثل یک سیب لهیده توی یخچال سونی.

عین آمال و محال

این قدر پاپیچم نشو !

 

بینمون دوتا ننو می شه گذاشت....

 

دوست داری بریم بیرون؟ یه کم گردش بکنیم؟

همه چیو از یاد ببریم؟ دستا رو حلقه کنیم؟ سفارش بلال بدیم...

بغل دریاچه ها , عکس رنگی بندازیم , قوها رو نگاه بکنیم , ابرا را ,

یادته میگفتی : ما شعور مطلق آفاقیم؟

چیمون از خرسای قطبی کمتره؟

چطوره وام بگیریم و خرده  بورژوا  بشیم؟

بی خیال تاریخ !

بی خیال انسان !

بی خیال تشنه ها و دریا ! بی خیال گشنه ها و صحرا!

خیلی خوبه خدا......

نوکر و کلفت می گیریم هفده تا !

تو برای نوکرات چکمه بخر

همه لباسامو یه جا میدم به کلفتام.

شام که خواستی بخوری , دستمال بزن به گردنت.

در و دیوار و پر از تابلو کنیم.

تابلوی رود و درخت,

تابلوی فرشای تپلی!

هر وقت دیدم خسته ای

من موزیک " باخ " می ذارم,

درشکه سوار می شیم

من می گردم دنبال چترم.

تو منو صدا بزن: " آنا کارنینا " بیا

این دستمو اینجور می گیرم

تا که میشی و ماشا ماچش کنند

بعدش هم , بشون می گم: برین خونه بچه ها

قهوه تون سرد می شه ها !!

بشتابیم ولی آهسته....

" ل-تولستوی " با زبونی که به نافش می رسه

تو کویر جنگ و صلح

یه گوشه نشسته و خربزه قاچ قاچ می کنه

سرش عین سردار

ریشش عین پرچم

دلش عین  " سایگون "  در اولین شب سقوط

زنده یعنی زندگی ! این دیگه فلسفه نیست

از قضا فلسفه " دیویده " !

خوب؟ عیب و ایرادش چیه؟

دجیگر ....!!

" هنری دیوید " جیب بره.....!!

همه اش برای بال و پرواز ملودرام می بافه تا به بشر

حالی کنه , سی سنت پول قرض می خواد ,

که بره " والدن پوند " یه بال برشتۀ مرغ بخوره,

احساس بودن بکنه

بستنی لیس بزنه

بود و بقا اسطوره است

زیبائی اسطوره است

یا که آن سرخی سیب

یا که این خنجر سرخ

بندهء چند تا خدا باید بشیم؟؟؟؟!!!

 

تو دلت تاریکه؟

تو...

تو دلت تاریکه....!!!

" توماشو " نشی یه وقت

بگیرن به جرم بی دینی

بیست و هفت سال زندونت کنن؟

ما که " اوربانوس هشتم " نداریم

تا که شفاعتت کنه؟

 

به خدا ایمان داری ؟؟؟؟؟؟

 

خدا , تو جوانه انجیره

خدا , تو چشم پروانه است وقتی از روزنه پیله

اولین نگاهش به جهان می افته...

خدا بزرگتر از توصیف انبیاست

بام ذهن آدمی , حیات خانه خداست,

خدا به من نزدیکه , همین قدر که تو از من دوری!

برم ؟ برم زیر آسمون

روسری مو وردارم؟

موهامو افشون بکنم؟

 

" تاباهارتا "

مثل دود ظاهر بشه , برامون نمایش اجرا بکنه؟

پیر مرد خوبیه , خیلی هم با نمکه

یه جوری گریه میکنه , که می میری از خنده !

حرف نمایشو نزن

آرتیسته هی خودشو جر میده

تا به بشر حالی کنه

این همه بود و نبود بسه دیگه

یه کمی هم

به " چه بود " فکر بکنین !

یه کمی فکر بکنین!

اون وقتش توی سالن

" لیدی " خانم با سگش لاس می زنه

مادرش

پشت سرش

میزنه به صندلی که دخترش

چشم نخوره ....!

بعدش هم خیلی یواش

زیر گوش کانگوروش غر میزنه

" لیدیو " دیدی " کانی " ؟

شش ماهه آبستنه!

توله سگه بی عرضه.

 

سردمه !!!

مثل یک سگ که توی جنگ سگی

حس بویائیش ,رفته باشه از دست

عین فیلسوف و سوال

این قدر پاپیچم نشو!!

خوش به حال " تجرید "

چون که هر کس رو مدار خودشه

به خیال تو چنار , گنجشک رو می فهمه؟

لاک پشت برا میگو جشن تولد می گیره؟

حاجی لک لک عاشق دختر درنا می شه؟

کبوتر جنازۀ پروانه رو توی تابوت می ذاره؟

تابستان , دنبال روح مگس مرده می گرده؟

به بهار چه , که پلنگ سر زا رفته؟

زمستون می شینه و برای جغد دلتنگ

تار و سنتور می زنه؟

تو عروسی دو خرس , فیل عربی می رقصه؟

گربه , کی به خاطر سر و صداش تو نیمه شب

از یه پیر مرد تنها

که دو ساعت تو سکوت فکر کرده

تا که اسم زنش یادش بیاد , عذر خواهی کرده؟

آرزوی گل نسرین اینه ؟

که به جای گل نسرین , جوجه تیغی باشه؟

 

 

سردمه...!!
مثل یک بابونه

که تو گوش ترُدش , باد , هی می خونه

خوشگله؟!!!

سرنوشتت اینه

تو دهن پا زَن پیر , آب بشی

آفتابو از یاد ببری , خواب بشی

فردا صبحش ناغافل , یه پشکل ناب بشی

عین شاعر و نهال , این قدر پاپیچم نشو!

 

بینمون دو تا ننو میشه گذاشت.

 ما چرامی بینیم
ما چرا می فهمیم
ما چرا می پرسیم
مگس هم می بینه
گاو هم میبینه
می بینه كه چی بشه ؟
كه مگس به جای قند نشینه رو منقار شونه به سر
گاو به جای گوساله اش كره خر رو لیس نزنه
بز بتونه از دور بزغالشو بشناسه
خیلی هم خوبه كه ما می بینیم
ورنه خوب كفشامون لنگه به لنگه می شد
اگه ما نمی دیدیم از كجا می فهمیدیم كه سفید یعنی چه ؟
كه سیاه یعنی چی؟
سرمون تاق می خورد به در ؟
پامون می گرفت به سنگ
از كجا می دونستیم بوته ای كه زیر پامون له می شه
كلم یا گل سرخ ؟
هندسه تو زندگی كندوی زنبور چشم آدمه


درك زیبایی ‚ دركی زیباست
سبزی سرو فقط یك سین از الفبای نهاد بشری
حرمت رنگ گل از رنگ گلی گم گشته است
عطر گل خاطره عطر كسی است كه نمی دانیم كیست
می آید یا رفته است ؟
چشم با دیدن رودونه جاری نمی شه
بازی زلف دل و دست نسیم افسونه
نمی گنجه كهكشون در چمدون حیرت
آدمی حسرت سرگردونه
ناظر هلهله باد و علف
هیجانی ست بشر
در تلاش روشن باله ماهی با آب
بال پرنده با باد
برگ درخت با باران
پیچش نور در آتش
آدمی صندلی سالن مرگ خودشه
چشمهاشو می بخشه تا بفهمه كه دریا آبی است
دلشو می بخشه تا نگاه ساده آهو را درك بكنه
سردمه
مثل پایان زمین

عین عارف و سفال

این قدر پاپیچم نشو!

بینمون دوتا ننو می شه گذاشت.

ما چرا می بینیم؟

ما چرا می فهمیم؟

ما چرا می پرسیم؟؟

گربه هم می فهمه

رود هم می فهمه

سنگ هم میفهمه

 

می گی نه؟ می گی نه؟

خب دُم گربه رو لگد بکن!

سنگ و صیقل بده و بوداش کن!

اگه وارونه اش کنی , شکل یک خمره می شه

خمره رو خرد بکنی خاک می شه

خاک هم می فهمه , باد هم می فهمه

ار بخوای به آشیون یه کلاغ نزدیک بشی

و به جوجش دست بزنی چشمتو درمی آره !

همچی قارقار می کنه

که انگاری دختر شاه پریون

سر هفتا دختر , یه پسر کاکل زری زائیده...

کز کردی تو شونه هات و خودتو می بینی..!

پرده پنجره چشماتو

وردار و ببین دنیا را , دیدنیه!!

چشم ما رفتنیه! زندگی مهلت پرسیدن به ماها نمی ده...

این جهانی که همش مضحکه و تکراره!

تکه تکه شدن دل چه تماشا داره؟...

 

دیده ام دیدنی دنیا را.....

چرخه و چرخشه و پرگاره!!

خیابون مهمتر از پاهای " ژان پل سارتره "

منظورم رفته و جای رفته

چمن از نگاه " پابلو نرودا " جدیدتره!

منظورم سیر و منزلگه سیر

سیستم سرگیجه کار و حقوق

لذت جویدن و مزهء " کافکا " را خنثی کرده

منظورم غریزه و قانونه

تک پا رفتن همسایه " واگنر" , اونو دلخور کرده

منظورم رابطه و دریافته!

سرویس کامل بشقابای  " مادام بواری"

هنر آشپزیشو لوث کرده

منظورم عاطفه و تکنیکه

پشت این پنجره , عِلم

چتر شک دستش و از آفتاب حرف میزنه.

با کت وارونه , در باب حواس

با کفش لنگه به لنگه , در باب جهت

با هیاهو , در باب سکوت , تز می ده !!

 

پشت این پنجره جز هیچ بزرگ هیچی نیست.............

سردمه!!

مثل یک چوب بلال , که تو قبرستون افتاده باشه

عین کودک و خیال , این قدر پاپیچم نشو

بینمون دو تا ننو می شه گذاشت

پس چرا مورچه دونه می بره؟

همچی تند و تیز می ره که انگاری

اگه نره چرخ دنیا پنچره!

جیرجیرک برای کی می خونه؟

شب چرا تاریکه؟ ماه چرا طلائیه؟ گل چرا رنگینه؟

آفتابگردون بی جهت می گرده؟

کبوتر بی خودی می چرخه؟

بغ بغو بی معناست؟

همین جوری رو پارچه عکس شقایق می کشند؟

موشه بی هیچ لذتی بچه می زاد؟

خودت گفتی , بعدش هم خندیدی.....!!

شب و روز تو گوش "واگنر" ,

دُهُل نت می زدند؟

" کافکا" هیچ وقت نخندید؟

گل رز را نشناخت؟

شعاع طلائی خورشید و درک نکرد؟

عرعر بچه همسایه رو هیچ وقت نشنید؟

دلمون هندونه

فکرمون هندونه

روحمون هندونه

با یه دست سرنوشت

یکی شو برداریم بسه!!!!!

بابا!

اصلا به ما چه که حاجی لک لک

عاشق دختر درنا میشه ؟یا نمی شه!!

می گی ما , برای روح مار و مور

حلوا خیرات بکنیم؟

فرق ما با اونا که ما فقط حرف می زنیم

لطف حرف هم مایه دردسره!!!

 

حرف هم مایه دردسره!!!

ستاره : زمستان 1375-قسمت پنجم

سرودي براي مادران

 

پشت دیوار لحظه ها همیشه كسی می نالد
چه كسی او؟
زنی است در دوردست های دور
زنی شبیه مادرم
زنی با لباس سیاه
كه بر رویشان
شكوفه های سفید كوچك نشسته است
رفتم و وارت دیدم چل ورات
چل وار كهنت وبردس بهارت
پشت دیوار لحظه ها همیشه كسی می نالد
و این بار زنی به یاد سالهای دور
سالهای گمم
سالهایی كه در كدورت گذشت
پیر و فراموش گشته اند
می نالد كودكی اش را
دیروز را
دیروز در غبار را
او كوچك بود و شاد
با پیراهنی به رنگ گلهای وحشی
سبز و سرخ
و همراه او مادرش
زنی با لباس های سیاه كه بر رویشان شكوفه های سفید كوچك نشسته
بود
زیر همین بلوط پیر
باد زورش به پر عقاب نمی رسید
یاد می آورد افسانه های مادرش را
مادر
این همه درخت از كجا آمده اند ؟
هر درخت این كوهسار
حكایتی است دخترم
پس راست می گفت مادرم
زنان تاوه در جنگل می میرند
در لحظه های كوه
و سالهای بعد
دختران تاوه با لباس های سیاه كه بر رویشان شكوفه های سفید نشسته
است آنها را در آوازهاشان می خوانند
هر دختری مادرش را
رفتم و وارت دیدم چل وارت
چل وار كهنت وبردس نهارت
خرابی اجاق ها را دیدم در خرابی خانه ها
و دیدم سنگ های دست چین تو را
در خرابی كهنه تری
پشت دیوار لحظه ها همیشه كسی می نالد
و این بار دختری به یاد مادرش

 

 

منظومه ها

 

پس این ها همه اسمش زندگی است
دلتنگی ها دل خموشی ها ثانیه ها دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی كه برایت نوشته ام برسد
ما زنده ایم چون بیداریم
ما زنده ایم چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشك عشق باقی گذاشته ایم
خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملكوتی بانگ خروس هاست
سروها مبلغین بی منت سر سبزی اند
و شقایق ها پیام آوران آیه های سرخ عطر و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فكر من
واقعا فكر كن كه چه هولناك می شد اگر از میان آواها
بانگ خروس رابر می داشتند

و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید
زیرا دوست داشتن حال با روح ماست

 

 

ساده دل

 

دل ساده
برگرد و در ازای یك حبه كشك سیاه شور
گنجشك ها را
از دور و بر شلتوك ها كیش كن
كه قند شهر
دروغی بیش نبوده است

 

 

بارون

 

همه اینو می دونن
كه بارون
همه چیز و كسمه
آدمی و بختشه
حالا دیگه وقتشه
كه جوجه ها را بشمارم
چی دارم چی ندارم
بقاله برادرم
می رسونه به سرم
آخر پاییزه
حسابا لبریزه
یك و دو !‌ هوشم پرید
یه سیاه و یه سفید
جا جا جا
شكر خدا
شب و روزم بَسَمِه

 

 

چراغ

 

بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می كشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت

 

 

تاسه

 

در گهواره از گریه تاسه می رود
كودك كر و لالی كه منم
هراسان از حقایقی كه چون باریكه ای از نور
از سطح پهن پیشانیم می گذرد
خواهران و برادران
نعمت اندوه و رنج را شكر گذار باشید
همیشه فاصله تان را با خوشبختی حفظ كنید
پنج یا شش ماه
خوشبختی جز رضایت نیست
به آشیانه با دست پر بر می گردد پرستوی مادر
گمشده در قندیل های ایوان خانه ای كه سالهاست
از یاد رفته است
خوشا به حالتان كه می توانید گریه كنید بخندید
همین است
برای زندگی بیهوده دنبال معنای دیگری نگردید
برای حفظ رضایت
نعمت انتظار و تلاش را شكرگزار باشید
پرستوهای مادر قادر به شمارش بچه هاشان نیستند

 

سلام , خداحافظ : بهار 1384-قسمت چهارم

چشم من و انجیر

 

دیوونه کیه؟

عاقل کیه؟

جوونور کامل کیه؟

واسطه نیار به عزتت خمارم

حوصله هیچ کسی رو ندارم

کفر نمیگم سوال دام

یک تریلی محال دارم

تازه داره حالیم می شه چیکارم

میچرخم و میچرخونم سیارم

تازه دیدم حرف حسابت منم

طلای نابت منم

تازه دیدم که دل دارم بستمش

راه دیدم نرفته بود رفتمش

جوانۀ نشکفته را رستمش

ویروس که بود حالیش نبود هستمش

جواب زنده بودنم مرگ نبود! جون شما بود؟

مردن من مردن یک برگ نبود! تو رو به خدا بود؟

اون همه افسانه و افسون ولش؟!!

این دل پر خون ولش؟!!

دلهره گم کردن گدُار مارون ولش؟!

تماشای پرنده ها بالای کارون ولش؟!

خیابونا , سوت زدنا , شپ شپ بارون ولش؟!

دیوونه کیه؟

عاقل کیه؟

جوونور کامل کیه؟

گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم

چشم فرستادی برام

تا ببینم

که دیدم

پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟

کنار این جوی روون نعناش چیه؟

این همه راز

این همه رمز

این همه سر و اسرار معماست؟

آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نه والله!

مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نه بالله

پریشونت نبودم ؟

من

حیرونت نبودم؟!

تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه!

اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه!

گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه!

انجیر میخواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه!

چشمای من آهن انجیر شدن!

حلقه ای از حلقه زنجیر شدن!

عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم

چشم من و انجیر تو بنازم!

دیوونه کیه؟

عاقل کیه؟

جوونور کامل کیه؟

 

سلام , خداحافظ

 

سلام , خداحافظ

چیزی تازه اگر یافتید

بر این دو اضافه کنید

تا بل

باز شود این در گم شده بر دیوار....

 

سلام , خداحافظ : بهار 1384-قسمت سوم

 

از شوق به هوا

 

به ساعت نگاه میکنم

حدود سه نصف شب است

چشم می بندم که مبادا چشمانت را

از یاد برده باشم

و طبق عادت کنار پنجره میروم

سوسوی چند چراغ مهربان

و سایه کشدار شبگردان خمیده

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

و صدای هیجان انگیز چند سگ

و بانگ آسمانی چند خروس

از شوق به هوا می پَرم چون کودکیم

و خوشحال که هنوز

معمای سبز رودخانه از دور

برایم حل نشده است

آری از شوق به هوا میپرم

و خوب میدانم

سال هاست که مرده ام

 

 

 

پیست

 

میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

 

این بود زندگی....

 

 

پیاده روی

 

گز میکند خیابانهای چشم بسته ازبَر را

میان مردمی که حدودا میخرند و

حدودا میفروشند

در بازار بورس چشمها و پیشانی ها

و بخار پیشانیم حیرت هیچ کس را بر نمی انگیزد...

 

 

اعتراف

 

من زندگی را دوست دارم ولی

از زندگی دوباره می ترسم!

دین را دوست دارم

ولی از کشیش ها می ترسم!

قانون را دوست دارم

ولی از پاسبانها می ترسم!

عشق را دوست دارم

ولی از زنها می ترسم!

کودکان را دوست دارم

ولی از آئینه می ترسم!

سلام رادوست دارم

ولی از زبانم می ترسم!

من می ترسم

پس هستم

اینچنین می گذرد روز و روزگارمن!

من روز را دوست دارم

ولی از روزگار می ترسم!

 

 

رو در رو

 

برای اعتراف به کلیسا می روم

روی در روی علفهای روئیده

بر دیوارکهنه می ایستم

و همه گناهان خودم را یکجا اعتراف می کنم

بخشیده خواهم شد به یقین

علفها بی واسطه با خدا سخن می گویند

 

 

زیباترین شعر دنیا

 

آب      آب

بابا      آب

بابا      آب

 آ        ا

 

سلام , خداحافظ : بهار 1384-قسمت دوم

شناسنامه

 

من حسینم

پناهی ام

من حسینم , پناهی ام

خودمو می بینم

خودمو می شنفم

تا هستم جهان ارثیه بابامه.

سلاماش و همه عشقاش و همه درداش , تنهائیاش

وقتی هم نبودم مال شما.

اگه دوست داری با من ببین , یا بذار باهات ببینم

با من بگو یا بذار باهات بگم

سلامامونو , عشقامونو , دردامونو , تنهائیامونو

ها؟!

 

 

سرگذشت کسی که هیچ کس نبود

 

حرمت نگه دار دلم

گلم

که این اشک ، خون بهای عمر رفته من است

میراث من!

نه به قید قرعه

نه به حکم عرف

یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت

به نام تو

مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون!

کتیبه خوان قبایل دور

این,این سرگذشت کودکی است

که به سرانگشت پا

هرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده است

هرشب گرسنه می خوابید

چند و چرا نمیشناخت دلش

گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش

پس گریه کن مرا به طراوت

به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش

و آوار میخواند ریاضیات را

در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها

دودوتا چارتا چارچارتا...

در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد

با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت

با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه

آری دلم

گلم

این اشکها خون بهای عمر رفته من است

دلم گلم

این اشکها خون بهای عمر رفته من است

میراث من

حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است

تا بدانم و بدانم و بدانم

به وار

وانهادم مهر مادریم را

گهواره ام را به تمامی

و سیاه شد در فراموشی , سگ سفید امنیتم

و کبوترانم را از یاد بردم

و می رفتم و می رفتم و میرفتم

تا بدانم و بدانم و بدانم

از صفحه ای به صفحه ای

از چهره ای به چهره ای

از روزی به روزی

از شهری به شهری

زیر آسمان وطنی که در آن فقط

مرگ را به مساوات تقسیم میکردند

سند زده ام یک جا

همه را به حرمت چشمان تو

مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون

که میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را

تا شمارش معکوس آغاز شده باشد

بر این مقصود بی مقصد

از کلامی به کلامی

و یکی یکی مردم

بر این مقصود بی مقصد

کفایت میکرد مرا حرمت آویشن

مرا مهتاب

مرا لبخند

و آویشن حرمت چشمان تو بود , نبود؟

پس دل گره زدم به ضریح هر اندیشه ای

که آویشن را میسرود

مسیح به جُلجُتا بر صلیب نمی شد!

و تیر باران نمی شد لورکا

در گرانادا

در شب های سبز کاجها و مهتاب

آری یکی یکی مُردم به بیداری

از صفحه ای به صفحه ای

تا دل گره بزنم به ضریح هر اندیشه ای که آویشن را میسرود

پس رسوب کردم با جیب های پر از سنگ

به ته رودخانه <اوُوز> همراه با ویرجینیا وُولف

تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد

حرمت نگه دار دلم گلم

دلم

اشکهایی را که خونبهای عمر رفته ام بود.

داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام!همین

نه , نه

به کفر من نترس

نترس کافر نمی شوم هرگز

زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم

انسان و بی تضاد؟!

خمره های منقوش در حجره های میراث

عرفان لایت با طعم نعنا

شک دارم به ترانه ای که

زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند!!

پس ادامه میدهم

سرگذشت مردی را که هیچ کس نبود

با این همه

تو گوئی اگر نمی بود

جهان قادر به حفظ تعادل نبود

چون آن درخت که زیر باران ایستاده است..

نگاهش کن

چون آن کلاغ

چون آن خانه

چون آن سایه

ما گلچین تقدیر و تصادفیم

استوای بود و نبود

به روزگار طوفان موج و نور و رنگ

در اشکال گرفتار آمدم

مستطیل های جادو

مربع های جادو

من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام

دیوانگیهای دیگران را دیوانه شده ام

عرفات در استادیوم فوتبال

در کابینه شارون از جنون گاوی گفتم

در همین پنجره گله به چرا بردم

پادشاهی کردم با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن

سر شانه نکردم که عیالوار بودم و فقیر

زلف به چپ و راست خواباندم

تا دل ببرم از دختر عمویم

از دیوار راست بالا رفتم

به معجزه کودکی

با قورباغه ای در جیبم

 

حراج کردم همه رازهایم را یک جا

دلقک شدم با دماغ پینوکیو

و بوتهّ گونی به جای موهایم

آری گلم

دلم

حرمت نگه دار

که این اشکها خون بهای عمر رفته من است

سرگذشت کسی که هیچ کس نبود

و همیشه گریه می کرد

بی مجال اندیشه به بغض های خود

تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی ؟!

و به کدام مرام بمیرد

آری گلم

دلم

ورق بزن مرا

و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند

با سلام

و عطر آویشن..

 

 

دستمال سرخ دلم

 

این جایم

بر تلی از خاکستر

پا بر تیغ می کشم

و به فریب هر صدای دور

دستمال سرخ دلم را تکان میدهم

 

 

کنتراست

 

سیاه سیاهم

با زرد هماهنگم کن استاد!

گاه حجم یک کلاغ

کنتراست یک تابلو را حفظ میکند

 

سلام , خداحافظ : بهار 1384-قسمت اول

سیاه

 

خب ..آره که خیابونا و بارونا و میدونا و آسمونا ارث بابامه

واسه همینه که از بوق سگ تا دین روز

این کله پوکوّ میگیرم بالا

و از بی سیگاری میزنم زیر آواز

و اینقدر میخونم

تا این گلوی وا مونده وا بمونه....

تا که شب بشه و بچپم تو یه چار دیواری حلبی

که عمو بارون رو طاقش

عشق سیاه خیالی منو ضرب گرفته

 

شام که نیس

خب زحمت خوردنشم ندارم

در عوض

چشم من و پوتینای مچاله و پیریه که

رفیق پرسه های بابام بودن

بعدشم واسه اینکه قلبم نترکه

چشمارو میبندم و کله رو ول میکنم رو بالشی که پر از گریه های ننمه  

گریه که دیگه عار نیست

خواب که دیگه کار نیست

 

تا مجبور بشی از کله سحر

یا مفت بگی و یا مفت بشنفی و

آخر سر اینقدر سر بسرت بذارن که

سر بذاری به خیابونا

هی هی

 دل بده تا پته دلمو واست رو کنم

میدونی؟

همیشه این دلم به اون دلم میگه

دِکی

تو این دنیای هیشکی به هیشکی

این یکی دستت باید اون یکی دستتوبگیره

ورنه خلاصی

خلاص!

اگه این نبود ...حالیت میکردم که

کوهها رو چه طوری جابجا میکنن

استکانها رو چه جوری می سازن

سرد و گرم و تلخ و شیرینش نوش جان

من یاد گرفتم

چه جوری شبا

از رویاهام یک خدا بسازم و...

دعاش کنم که

عظمتتو جلال

امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت

بعدش هم چشما مو میبندم و دلو میسپرم

به صدای فلوت یدی کوره

که هفتاد سال تمومه عاشق یه دخترچارده ساله بوره

منم عشق سیاهمو سوت میزنم تا خوابم ببره

تو ته تهای خواب یه صدای آشنایی چه خوش میخونه

 

بشنو.....

 

هی لیلی سیاه

اینقدر برام عشوه نیا

تو کوچه...

تو گذر...

تو سر تا سر این شهر

هرجا بری همراتم

سگ وسوتک میدونه

کشته عشوه هاتم

 

وهم

 

کهکشانها کو زمینم؟

زمین کو وطنم؟

وطن کو خانه ام؟

خانه کو مادرم؟

مادر کو کبوترانه ام؟

...معنای این همه سکوت چیست؟

من گم شده ام در تو یا تو گم شدی در من ای زمان؟!....

 

کاش هرگزآن روز از درخت انجیر پائین نیامده بودم!!

کاش!

 

چشمان من

 

شب در چشمان من است

به سیاهی چشمهایم نگاه کن

روز در چشمان من است

به سفیدی چشمهایم نگاه کن

شب و روز در چشمان من است

به چشمهای من نگاه کن

چشم اگر فرو بندم

جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

 

 

 

عقرب عاشق

 

دم به کله میکوبد و

شقیقه اش دو شقه میشود

بی آنکه بداند

حلقه آتش را خواب دیده است

عقرب عاشق.....

 

 

سکوت

 

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان

نه به دستی ظرفی را چرک میکنند

نه به حرفی دلی را آلوده

تنها به شمعی قانعند

واندکی سکوت......

 

ستاره : زمستان 1375-قسمت چهارم

شب و نازی ‚ من و تب

 

من : همه چی از یاد آدم می ره
مگه یادش كه همیشه یادشه
یادمه قبل از سوال
كبوتر با پای من راه می رفت
جیرجیرك با گلوی من می خوند
شاپرك با پر من پر می زد
سنگ با نگاه من برفو تماشا می كرد
سبز بودم درشب ِ رویش گلبرگ پیاز
هاله بودم در صبح گِرد چتر گل یاس
گیج می رفت سرم در تكاپوی سر گیج عقاب
نور بودم در روز
سایه بودم در شب
بیكرانه است دریا
كوچیكه قایق من
های ... آهای
تو كجایی نازی
عشق بی عاشق من

سردمه
مثل یك قایق یخ كرده روی دریاچه یخ ‚ یخ كردم
عین آغاز زمین
نازی : زمین ؟
یك كسی اسممو گفت
تو منو صدا كردی یا جیرجیرك آواز می خوند
من : جیرجیرك آواز می خوند
نازی : تشنته ؟ آب می خوای ؟
من : كاشكی تشنه م بود
نازی : گشنته ؟ نون می خوای ؟
من : كاشكی گشنه م بود
نازی : په چته؟ دندونت درد می كنه ؟
من : سردمه
نازی : خب برو زیر لحاف
من : صد لحاف هم كمه
نازی : آتیشو الو كنم ؟
من : می دونی چیه نازی ؟
تو سینه م قلبم داره یخ می زنه
اون وقتش توی سرم
كوره روشن كردند
سردمه
مثل آغاز حیاتِ گل یخ
نازی : چكنم ؟ ها چه كنم ؟
من : ما چرامی بینیم
ما چرا می فهمیم
ما چرا می پرسیم
نازی : مگس هم می بینه
گاو هم میبینه
من : می بینه كه چی بشه ؟
نازی : كه مگس به جای قند نشینه رو منقار شونه به سر
گاو به جای گوساله اش كره خر را لیس نزنه
بز بتونه از دور بزغالشو بشناسه
خیلی هم خوبه كه ما می بینیم
ورنه خوب كفشامون لنگه به لنگه می شد
اگه ما نمی دیدیم از كجا می فهمیدیم كه سفید یعنی چه ؟
كه سیاه یعنی چی؟
سرمون تاق می خورد به در ؟
پامون می گرفت به سنگ
از كجا می دونستیم بوته ای كه زیر پامون له می شه
كلم یا گل سرخ ؟
هندسه تو زندگی كندوی زنبور چشم آدمه
من : درك زیبایی ‚ دركی زیباست
سبزی سرو فقط یك سین از الفبای نهادِ بشری
حُرمت رنگ گل از رنگ گلی گم گشته است
عطر گل خاطره عطر كسی است كه نمی دانیم كیست
می آید یا رفته است ؟
چشم با دیدن رودخونه جاری نمی شه
بازی زلف دل و دستِ نسیم افسونه
نمی گنجه كهكشون در چمدون حیرت
آدمی حسرت سرگردونه
ناظر هلهله باد و علف
هیجانی ست بشر

در تلاش روشن باله ماهی با آب
بال پرنده با باد
برگ درخت با باران
پیچش نور در آتش
آدمی صندلی سالن مرگ خودشه
چشمهاشو می بخشه تا بفهمه كه دریا آبی است
دلشو می بخشه تا نگاه سادۀ آهو را درك بكنه
سردمه
مثل پایان زمین
نازی
نازی : نازی مرد
من : تا كجا من اومدم
چطوری برگردم ؟
چه درازه سایه ام
چه كبودِ پاهام
من كجا خوابم برد ؟
یه چیزی دستم بود كجا از دستم رفت ؟
من می خواهم برگردم به كودكی
قول می دهم كه از خونه پامو بیرون نذارم
سایه مو دنبال نكنم
تلخ تلخم
مثل یك خارك سبز
سردمه و می دونم هیچ زمانی دیگه خرما نمی شم
چه غریبم روی این خوشه سرخ
من می خوام برگردم به كودكی
نازی : نمی شه
كفش برگشت برامون كوچیكه
من : پابرهنه نمی شه برگردم ؟
نازی : پل برگشت توان وزن ما را نداره برگشتن ممكن نیست
من : برای گذشتن از ناممكن كیو باید ببینیم
نازی : رویا را
من : رویا را كجا زیارت بكنم ؟
نازی : در عالم خواب
من : خواب به چشمام نمی آد
نازی : بشمار تا سی بشمار ... یك و دو
من : یك و دو
نازی : سه و چهار
.
.
.

 

 

شبی كه من و نازی با هم مردیم

 

نازی : پنجره راببند و بیا تابا هم بمیریم عزیزم
من : نازی بیا
نازی :‌ می خوای بگی تو عمق شب یه سگ سیاه هست
كه فكر می كنه و راز رنگ گل ها رو می دونه ؟
من: نه می خوام برات قسم بخورم كه او پرندگان سفید سرودۀ یه آدمند
نگاه كن
نازی : یه سایه نشسته تو ساحل
من : منتظر ابلاغه تا آدما را به یه سرود دستجمعی دعوت كنه
نازی : غول انتزاع است. آره ؟
من : نه دیگه ! پیامبر سنگی آوازه ! نیگاش كن
نازی : زنش می گفت ذله شدیم از دست درختا
راه می رن و شاخ و برگشونو می خوان
من : خب حق دارند البته اون هم به اونا حق داره
نازی : خوب بخره مگه تابوت قیمتش چنده ؟
من : بوشو چیكار كنه پیرمرد ؟
باید كه بوی تازه چوب بده یا نه ؟
نازی : دیوونه ست؟.
من : شده ‚ می گن تو جشن تولدش دیوونه شده
نازی : نازی !! چه حوصله ای دارند مردم
من : كپرش سوخت و مهماناش پاپتی پا به فرار گذاشتند
نازی : خوشا به حالش كه ستاره ها را داره
من : رفته دادگاه و شكایت كرده كه همه ستاره را دزدیدند
نازی : اینو تو یكی از مجلات خوندی عاشقه؟
من : عاشق یه پیرزنه كه عقیده داره دو دوتا پنش تا می شه
نازی : واه
من سه تاشو شنیدم ! فامیلشه ؟
من : نه
یه سنگه كه لم داده و ظاهرا گریه می كنه
نازی : ایشاالله پا به پای هم پیر بشین خوردو خوراك چیكار می كنن
من : سرما می خورن
مادرش كتابا را می ریزه تو یه پاتیل بزرگ و شام راه می اندازه
نازی : مادرش سایه یه درخته ؟
من : نه یه آدمه كه همیشه می گه : تو هم برو ... تو هم برو
شنیدی ؟
نازی : آره صدای باده !‌داره ما را ادامه می ده ، پنجره رو ببند
و از سگ هایی برام بگو كه سیاهند
و در عمق شب ها فكر میكنند و راز رنگ گل ها را می دانند
من : آه نرگس طلائیم بغلم كن كه آسمون دیوونه است
آه نرگس طلائیم بغلم كن كه زمین هم ...
و این چنین شد كه
پنجره را بستیم و در آن شب تابستانی من و نازی با هم مردیم
و باد حتی آه نرگس طلایی ما را
با خود به هیچ كجا نبرد

 

ستاره : زمستان 1375-قسمت سوم

كاكل

 

با تو
بی تو
همسفر سایه خویشم وبه سوی بی سوی تو می آیم
معلومی چون ریگ
مجهولی چون راز
معلوم دلی و مجهول ِ چشم
من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو سپرده ام
و كفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام
ای همه من
كاكل زرتشت
سایه بان مسیح
به سردترین ها
مرا به سردترین ها برسان

 

 

شبی بارانی

 

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استكان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش كنیم

 

 

مرداد

 

ما بدهكاریم
به كسانی كه صمیمانه ز ما پرسیدند
معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتیم
چونكه مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است

 

 

جغد

 

كیست ؟
كجاست ؟
ای آسمان بزرگ
در زیر بال های خسته ام
چقدر كوچك بودی تو

 

 

نه

 

بر می گردم
با چشمانم
كه تنها یادگار كودكی مَنند
آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟

 

 

آوار رنگ

 

هیچ وقت
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی كشیدم
شبیه نیمه سیبی
كه به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ ها
ناپدید ماند

 

 

گفتگوی من و نازی زیر چتر

 

بیا زیر چتر من كه بارون خیست نكنه
می گم كه خیلی قشنگه كه بشر تونسته آتیشو كشف بكنه
و قشنگتر اینه كه
یادگرفته گوجه را
تو تابه ها سرخ كنه و بعد بخوره
راسّی راسّی ؟ یه روزی
اگه گوجه هیچ كجا پیدانشه
اون وقت بشر چیكار كنه ؟
هیچی نازی
دانشمندا تز می دن تا تابه ها را بخوریم
وقتی آهنا همه تموم بشه
اون وقت بشر
لباسارو می كنه و با هلهله
از روی آتیش می پره
دوربین لوبیتل ِ مهریه مو
اگه با هم بخوریم
هلهله های من وتو چطوری ثبت می شه
عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش می كنند
عكسمون تو آب بركه تا قیامت می مونه
رنگی یا سیاه سفید ؟
من سیاه و تو سفید

آتیش چی ؟ تو آبا خاموش نمی شن آتیشا
نمی دونم والله
چتر رو بدش به من
اون كسی كه چتر رو ساخت عاشق بود
نه عزیز دل من ‚ آدم بود

 

ستاره : زمستان 1375-قسمت دوم

اولين و آخرين

 

خورشيد جاودانه مي درخشد در مدار خويش
مائيم كه پا جای پای خود مي نهيم و غروب مي كنيم
هر پسين
اين روشنای خاطر آشوب در افق های تاريك دوردست
نگاه ساده فريب كيست كه همراه با زمين
مرا به طلوعي دوباره مي كشاند ؟
ای راز
ای رمز
ای همه روزهای عمر ِ مرا اولين و آخرين

 

 

خاكستر

 

به من بگوييد
فرزانه گان رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشيدی را تصوير مي كنيد
كه ترسيمش
سراسر خاك را خاكستر نمي كند ؟

 

 

پروانه ها

 

حق با تو بود
می بايست می خوابيدم
اما چيزی خوابم را آشفته كرده است
در دو طاقچه رو به رويم شش دسته خوشه زرد گندم چيده ام
با آن گيس های سياه  وزوز و پريشانشان
كاش تنها نبودم
فكر می كنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آيد ؟
كاش تنها نبودی
آن وقت كه می تواستيم به اين موضوع و موضوعات ديگر اينقدر بلند بلند
بخنديم تا همسايه هامان از خواب بيدار شوند
مي دانی ؟
انگار چرخ فلك سوارم
انگار قايقی مرا می برد
انگار روی شيب برف ها با اسكی می روم و
مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شنوی ؟
انگار صدای شيون می آيد
گوش كن
می دانم كه هيچ كس نمی تواند عشق را بنويسد
اما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعريف كنم
گوش كن
يكی بود يكی نبود
زنی بود كه به جای آبياری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به ماديان ها آبستن
به جای پختن كلوچه شيرين
ساده و اخمو
در سايه بوته های نيشكر نشسته بود و كتاب می خواند
صدای شيون در اوج است
می شنوی
برای بيان عشق
به نظر شما
كدام را بايد خواند ؟
تاريخ يا جغرافی ؟
می دانی ؟
من دلم برای تاريخ می سوزد
برای نسل ببرهايش كه منقرض گشته اند
برای خمره های عسلش كه در رَف ها شكسته اند
گوش كن
به جای عشق و جستجوی جوهر نيلی می شود چيزهای ديگری نوشت
حق با تو بود
می بايست می خوابيدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هايند
می دانی ؟
از افسانه های قديم چيزهايی در ذهنم سايه وار در گذر است
كودك
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم كه بی نهايت بار درنامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نويسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور كن
آن ها در انديشه چيزی مبهم
كه انعكاس لرزانی از حس ترس و اميد را
در ذهن كوچك و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزديك می شوند
يادم می آيد
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را يك دسته می كردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه
كه به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
ديگر حتی فرصت دروغ هم برايم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش ميدادم كه در آن دلی می خواند
من تو را
او را
كسی را دوست می دارم

 

 

كاج ها در بكر اند

 

نيمكت كهنه باغ
خاطرات دورش را
در اولين بارش زمستانی
از ذهن پاك كرده است
خاطره شعرهايی را كه هرگز نسروده بودم
خاطره آوازهايی را كه هرگز نخوانده بودی

 

ستاره : زمستان 1375-قسمت اول

بيكرانه

 

در انتهای هر سفر
در آيينه
دار و ندار خويش را مرور مي كنم
اين خاك تيره اين زمین
پايوش پای خسته ام
اين سقف كوتاه ، آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای ِ دل
در آخرين سفر
در آيينه به جز دو بيكرانۀ كران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام ‚ كجا
نديده ای مرا ؟

 

 

غريب

 

مادربزرگ
گم كرده ام در هياهوی شهر
آن نظر بند ِ سبز را
كه در كودكي بسته بودی به بازوی ِ من
در اولين حمله ناگهانی ِ تاتار عشق
خمرۀ دلم
بر ايوان سنگ و سنگ شكست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پای ِ راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تكه تكه از دست رفته ام
در روز روز زندگانيم

 

 

بهانه

 

بي تو
نه بوی ِ خاك نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسكينم
چرا صدايم كردي
چرا ؟
سراسيمه و مشتاق
سی سال بيهوده ، در انتظار تو ماندم و نيامدی
نشان به آن نشان
كه دو هزار سال از ميلاد مسيح مي گذشت
و عصر
عصر واليوم بود
و فلسفه بود
و ساندويچ دل وجگر

 

 

بقا

 

ده دقيقه سكوت به احترام دوستان و نياكانم
غژ و غژ گهواره هاي كهنه و جرينگ جرينگ زنگوله ها
دوست خوب ِ من
وقتي مادری بميرد قسمتي از فرزندانش را با خود زير گل خواهد برد
ما بايد مادرانمان را دوست بداريم
وقتي اخم مي كنند و بي دليل وسايل خانه را به هم مي ريزند
ما بايد بدويم دستشان را بگيريم
تا مبادا كه خدای نكرده تب كرده باشند
مابايد پدرانمان را دوست بداريم
برايشان دمپايي مرغوب بخريم
و وقتي ديديم به نقطه اي خيره مانده اند برايشان يك استكان چای بريزيم
پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را
ما بايد دوست بداريم

 

 

كودكي ها

 

به خانه مي رفت
با كيف
و با كلاهی كه بر هوا بود
چيزي دزديدي ؟
مادرش پرسيد
دعوا كردي باز؟
پدرش گفت
و برادرش كيفش را زير و رو مي كرد
به دنبال آن چيز
كه در دل پنهان كرده بود
تنها مادربزرگش ديد
گل سرخي را در دست فشرده كتاب هندسه اش
و خنديده بود

 

 

دل خوش

 

جا مانده است
 چيزی جايی
كه هيچ گاه ديگر
هيچ چيز
جايش را پر نخواهد كرد
نه موهای سياه و
نه دندانهای سفيد

 

بیوگرافی

سال شمار زندگی حسین پناهی :

 

1335

0 حسین پناهی روز 6 شهریور ماه سال 1335 مطابق با 28 آگوست 1956 در روستای دژکوه از توابع استان کهکیلویه و بویر احمد متولد شد

(گرچه در کالبد شناسی بعد از مرگ و بر اساس آزمایش دی-ان-ای زمان تولدش 6 شهریور 1339(1960) تشخیص داده شد.

0 پدرش "علی پناه" و مادرش "ماه کنیز" نام داشت

 

1337

0فوت پدرش "علی پناه"

 

1341

0رفتن به مکتب خانهء دژکوه

 

1345

0اتمام دوره ابتدائی

 

1346

0ترک دژکوه و رفتن به سوق

0خواندن کلاس ششم

 

1347

0رفتن به بهبهان و گرفتن سیکل

 

1351

0رفتن به قم و طلبه گی

 

1354

0رها کردن درس حوزه

0سفر به شوشتر و یک سال آموزگاری در آن شهر

 

1355

0اقامت در اهواز و اشتغال به شغلهای مختلف

 

1356

0بازگشت به روستای دژکوه و ازدواج با دختری به نام  "شوکت"

 

1357

0رفتن به اهواز وکار در کتابخوانه یی در آن شهر

0تولد فرزند نخستش که "لیلا" نامیدندش

 

1359

0رفتن به جبهه جنگ و فعالیت در بخش های فرهنگی

0تولد دومین فرزندش به نام "آنا"

 

1360

0مهاجرت به تهران

0سکونت در یکی از مقبره های خصوصی امامزاده قاسم به مدت یکسال

0عضویت در گروه تئاتری "آناهیتا"

 

1361

0نخستین تجربه های نمایش نامه نویسی

0نوشتن یک گل وبهار

0گارگردانی نمایش خوابگردها

 

1362

0نوشتن آسانسور

0نوشتن و کارگردانی تله تئاتر سرودی برای مادران

 

1363

0تولد سومین فرزند: پسری بنام "سینا"

0نخستین تجربه های بازی در تله تئاترهای تلوزیونی

0بازی در سریال محله بهداشت

0نوشتن به سبک آمریکایی

 

1364

0استخدام در صدا و سیما

0بازی در سریال گرگها

0نوشتن دل شیر

0نوشتن دو مرغابی در مه

 

1365

0نخستین بازی در سینما

0بازی در فیلم سینمادی گال

0بازی در فیلم سینمائی گذرگاه

0بازی در فیلم سینمائی تیرباران

0بازی در تله تئاترهای دو مرغابی در مه و آسانسور

 

1366

0کارگردانی سریال تلوزیونی ماجراهای رونالد و مادرش

0بازی در تله تئاتر در آئینه خیال

 

1367

0نوشتن نخستین شعرها

0بازی در فیلم سینمائی درمسیرتند باد

0بازی در فیلم سینمائی هی جو

0 بازی در فیلم سینمائی ارثیه

0 بازی در فیلم سینمائی نار و نی

 

1368

0فوت مادرش "ماه کنیز"

0 بازی در فیلم سینمائی راز کوکب

0نوشتن مجموعه من و نازی

 

1369

0 بازی در فیلم سینمائی چاوش

0 بازی در فیلم سینمائی سایهء خیال

0دیپلم افتخار بهترین بازیگر جشنواره فجر برای فیلم سایهء خیال

0نوشتن پیامبران بی کتاب

 

1370

0بازی در فیلم سینمائی اوینار

0بازی در فیلم سینمائی مردناتمام

0بازی در فیلم سینمائی مهاجر

0 نوشتن کابوسهای روسی

 

1371

0نوشتن گوش بزرگ دیوار

0بازی در فیلم سینمائی هنر پیشه

 

1372

0نوشتن خروسها و ساعتها

0انتشار کتاب من و نازی

 

1373

0بازی در فیلم سینمائی آرزوی بزرگ

0بازی در فیلم سینمائی روز واقعه

 

1374

0نوشتن , بازی . کارگردانی سریال بی بی یون برای تلوزیون

0سریال توقیف شده و چند سال بعد نسخهء قیچی شدهء آن از تلوزیون نمایش داده می شود. چیزی در حدود دو سوم کل مجموعه !!!

0انتشار دو مرغابی در مه

 

1375

0انتشار آلبومی از دکلمهء شعرهایش با نام ستاره ها

0بازی در سریال دزدان مادر بزرگ

 

1376

0به صحنه بردن نمایش چیزی شبیه زندگی

0انتشار چیزی شبیه زندگی

0انتشار بی بی یون

0انتشار خروسها و ساعتها

 

1377

0بازی در فیلم سینمائی کشتی یونانی از مجموعه قصه های کیش

 

1378

0نوشتن دیالوگهای سریال امام علی و بازی در آن

 

1379

0بازی در سریال یحیی و گلابتون

 

1380

0بازی در سریال آژانس دوستی

 

1381

0نوشتن مجموعه نمی دانم ها

 

1382

0بازی در سریال آواز مه

0نوشتن مجموعه سال هاست که مرده ام

 

1383

0آغاز ضبط آلبوم دوم دکلمه هایش از خرداد ماه

0تصمیم برای جمع آوری مجموعه کامل شعرهایش

0پایان ضبط دکلمه شعرهایش در شب یکشنبه یازدهم مرداد

0آخرین تماس تلفنی با پسرش "سینا" در ساعت 9 شب چهارشنبه 14 مرداد

0فوت 14 مرداد

0کشف پیکر متلاشی شده اش توسط دخترش "آنا" در ساعت 10 شب شنبه 17 مرداد در خانه اش واقع در جهان آراء

0علت فوت: ایست قلبی (به تشخیص و گواهی پزشکی قانونی جمهوری اسلامی ایران)

0تدفین پیکرش در دژکوه به تاریخ سه شنبه 21 مرداد

0انتشار آلبوم دکلمهء آخرین سروده هایش با نام سلام , خداحافظ  توسط موسسه فرهنگی  هنری دارینوش در15مهرماه

 

1384

0انتشارات هفت دفتر و مجموعه کامل اشعارش  با نام چشم چپ سگ توسط موسسه فرهنگی  هنری دارینوش در اردیبهشت

 

................................................................................

کلیه مطالب فوق برگرفته از مجموعه (هفت دفتری) چشم چپ سگ که توسط انتشارات دارینوش به طبع رسیده , می باشد.(تهران/خیابان شریعتی/قلهک/جنب سینما فرهنگ/۲۲۰۰۰۴۰۰)

جمع آوری شده توسط : آقای یغما گلروئی