کویر

یادداشتهای شبانه

کویر

یادداشتهای شبانه

زندگی نامه

 

همینقدر می دانیم که پشت اندر پشت

پسران مسافری بودیم که نمی دانست ایستادن حق است

طوری نور خورده بودیم که با هر زاویه ای

توی یک قلب بزرگ گم بودیم

دستمان دایم دنبال دستی می گشت که

هیچ وقت عاشق نبود

بازیمان فرار بود

و از بس گلویمان را  گل گرفتند، گریه را نیم خورده پس می دادیم

ما دلمان را بالا آوردیم توی هزار سال

 ده هزارسال بی عاشقی

صد هزاره ی  دلیری دوزخ و شجاعت کفر

 ما کم کم دانستیم راهی به انتهایی نیست 

 آنقدر تنها یی در کویر که

دلمان  بی تابی اش را بر نمی داشت

میان  خیال دو درخت، تاب ببندد

توپمان تشر و خنده مان خون بود

امروز دلم درخت می خواهد

می خواهد بلوط پشت بلوط، برود تا کوه

و داد بزند توی تاریخ

-         ما ادامه نمی دهیم

راهی که مادرم را جا گذاشت

و پدری که از بس پیر است دارد سفید می شود توی این دفتر

دلم باران می خواهد

و تو را که از دست داده ام

 ابر را و هر چه  توی چشم های توست

می خواهم بزرگ شوم توی کوه

و پلنگ برای دیدنم ساعت اش را کوک کند.

نظرات 2 + ارسال نظر
آفتاب دوشنبه 17 اردیبهشت 1386 ساعت 13:24

تاب بازی میکردیم و صدای موشک و گلوله را نمی شنیدیم ...
بازی می کردیم و افسوس نمی دانستیم...

می دانستیم ای دوست
ما همیشه می دانستیم
ما تحمل موشک های آنها را داشتیم اما
آنها به تاب ما بی تحمل

مهرداد فلاح شنبه 26 مرداد 1387 ساعت 14:52 http://fo.persianblog.ir

آفرین پسر !
توپ مان تشر و خنده مان خون بود...
.........................................
بارها گفته ام که اگر در زندگی آدمی تغییری ژرف روی ندهد ، محال است در آفریده ی او جنبشی نظر گیر اتفاق افتد ...
..
..
..
به جنگل نظر نمی برند
مگر با نگاه تبر!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد