کویر

یادداشتهای شبانه

کویر

یادداشتهای شبانه

نرو

 

دشمنی عادت اینهاست نرو                 عادتی بوده که آنجاست نرو

داستانی است پریدن با هم                   بنشین قصه همینجاست نرو

بیشتر از همگان خوبی هست             خوب من سهم توپیداست نرو

آنچه بگذشت تو بگذار و بیا              زنده  باد هر چه مهیاست نرو

گندم و سیب و هزاران نفرین               زندگی  غفلت حواست  نرو

آنچه لک لک به شما وعده گذاشت      حوض خشک لب دریاست نرو

نوبت ما که گذشت، اما دوست            کودکی، خسته و تنهاست نرو

آنچه این قوم شتروش دارند                 کینه ها بوده و برپاست نرو

گوش کن کوه به ما می گوید           آنچه از ماست که بر ماست نرو

                 شوکت شب، به چراغی بند است

                   روشنی قصه ی فرداست نرو                     

 

روزگار صف

همیشه سر ساعت هشت صبح

ما به تماشا نشسته ایم

زنگ را شما می زنید توی گوشمان

-         از جلو نظام!

ما  مجبوریم عقب گرد کنیم تا ته خودمان

راست راست توی چشمانمان خیره می شوید

می غرید به چپ چپ

ما چپه می شویم

توی ردیف شما.

روزهای سکوت و صف را ما بسته ایم

منت خدای را عزووووو...اجل که ما خوشبختیم

و نفس می کشیم با دو شکر

توی یک بازی تک مرحله ای

روزی هزار بار اجرا می شویم

ناظم  با چوبی از  بلندترین بید

 توضیح می دهد که درخت چوب دارد

و ما باید باور کنیم که بید نمی لرزد

هر چند دشمنی در محوطه ی جریمه اش تبر دارد

دوش...من..

دش............ منی که نمی فهمد.

دشمن کلمه ای هزار حرفی بود  

با شاخ و شمشیر

و سبیلی سگی توی کوچه ای تاریک

ما ساعت های بسیاری را صف بودیم

و سرانجام هر صبح، ما با دستهایی بالا

خدایا!

چنان کن که سرانجام کار

 تو خوشنود باشی از ما

و ما روزی سه بار بزرگ شویم

توی جغرافیای شما

و تاریخی که از تقلب ،توی کف دست

سر کلاس

وقتی بز با ر ز نوشته می شد

ما از خستگی دشمن خوابیدیم

و خواب دیدیم

دبستان محاصره است

و ما توی صف دشمن، درو شده ایم

کرگدن

اشگ همه چیزمان بود

ما خیلی طبیعی

 قطره

 قطره

 گریه می کردیم

گریه، گریه نبود.

بهانه ی همیشه جاری یک کوه کودکی بود.

برای چرخیدن نگاه گرفتار مادر

زیر بند رختهای خیسمان

و خلاص کردن حافظه ی پدر، از حول حافظ شیرازی

ما های های خودمان رابه شادی، هلهله می کردیم.

یک قطره ارتباط پایداری داشت

با علف های زیر بید

گله های در چرا

هستی روان بود

روبرو، رد روشنی داشت

توی باران ول بودیم

ما مجبور به کلمه نبودیم.

صدا بسیار دوست بود

حتی سنگ کیفیت زلالی داشت.

چه کیفی!

وقتی دستی به زنگوله گهواره سر می خورد

دنیا کات بزرگ اش را داد

ما مجبور شدیم بزرگتر از گلویمان لقمه برداریم

با چوب و فریاد از گریه جدا شدیم

کلمات راهیمان شد توی مدرسه

وما در این همه هجوم ایستادیم.

ایستادیم و دم نزدیم، تا آرام آرام کرگدن شویم

کرگدن کم کم آموخت

درخت تنها چهار حرف بیشتر ندارد

بلندتراز آن اگر می شد، تبر بدستش می دادند.

آدم گنده ها آمد

با تکرار ترکه و فلک خودشان را سوار کردند

اعداد فاصله را به ما دادند

ما از همکلاسی مان دور شدیم

و گناه را،با مداد سرخ

روزی سیصد بار تکرار کردیم

همینطوری پر شدیم

از حروف ،کلمات، اعداد

ما را با نمره ای شرطی

خندیدیم

و توی یک فیلم هندی دروغ ترین گریه را گریستیم. 

جنگ را با چاقو بخش بخش کردیم

خیلی طول نکشید تا دانستیم دروغ دو صدا دارد.

ما به شکل های گوناگون

 کنار هستی بزرگ ،هرزه شدیم.

کرگدن بزرگ شد

و هر که کرگدن تر برنده تر

دیگر گریه نکردند.

چشمهایشان خشک شد

و شاخشان سفت

کسی دیگر صدای کسی را نمی شنید.

 

اتفاق

می دانم اتفاقن خوب

تو بسیار رفته ای .

اما من ممکن توام

هر لحظه آسمان ام

احتمالی است که برگردی و دست در گردن من

حلقه ام توی گلی که تویی

به من نسبت بده بویت را.

کلمه می خواهد زیبا باشد

من تنها،تنهایی زیبایی تو را می فهمم

بیدم توی این زمستان همیشه

و یک سلام سرگردان تو

 مرا تکان تکان

 تکان

می تکانی ام؟

گریه ی بلند

 

یادت هست

تو در گشودی در من

ابری سرگردان مرا گرفت

 چقدر گریه ی بلند خوب بود

و تو چقدر بلندی

وقتی گریه می کنی

از پهنای صورتت

خیابان ها و آدم ها سقوط می کنند.

امروز آسمان کوتاه است و من

مثل کودکی های ابر زود دلم می گیرد

برگرد

من مثل آسمان یک دیوانه

همیشه احتمال ام بسیار است.