خداحافظ

دلخور نیستم

تو خیلی دیر به دنیا می آیی

من زودی از زهدان مادرم جستم

کنه نبودم که خون بخورم

خوردم به تو

دراز به دراز

افتادم

وسط تابستانی بزرگ به حرف آمدم

ببخشید که ترا دوست دارم

ول  کن عمو

کوچه به پاییز رسیده و تو توی باغ نیستی

کیستی؟

دختر بابایی که بعدن به این سطر اضافه می شود

ما تقریبن در راهی درشت جا ماندیم

عجب حکایت ایست این علاقه

ایست می دهد که بروی

می ایستی که برود

بروم

برو

راستی بعدن بهانه بیاور

چال شده ام

طوری  که مادرم حتی

دستخطم را نمی شناسد

او در این سطر می رود

با چشمهایی که گویی از شاخه افتاده

بر می خیزی و انگشتت در دستم جا می ماند

می مانی ؟

ببین

سماور به خودکشی رسیده

چای حیف است

تو حیفی بگذار سیر ببینمت

دیدی

پاییز پیام برهنگی اش را به درختی داد

باد بی حوصله لابلای شاخه سرک می کشید

دختر آخرین دیالوگش را خواند

عاقلانه علاقه ورزیدن

شاید عاقبت به خیر می شویم

-  خیر  نمی شویم 

-  خر نشو

لبانت حسرتیست که  پشت درمی ماند

در ادامه ی این پاییز

دلم می گیرد

تو نیستی

بیرون حتمن بارانی هست