دست تو

 وقتی که دست ترا می گیرم  گرفته ام

در شمالی ترین شمال جهان راه می روم

وسط تابستانی که خیابان را دراز به دراز کشیده بود

من  گوش کرده ام به حرفی

که از دهان تو افتاد   بگو پسر     گفتم

بی خود مرا صدا نکن

من دست و پایی برای گم کردن ندارم  نداشتم

آدم علاقه ی دوریست که بازیش عشق است

کودکی که تاب گفتن ندارد نفسش

ما نفس نفس از آدم ها رفته بودیم

 

 

عاشق(راوی) در این نقطه مشغول است

در سایه نشسته ولب به بوسه می زند  نگاه نکنید

مرا بتکان آنقدر که نریزم  

بریزان تا دوباره به اول درخت  برگردم

برگردان تا دستی که تکانم دادی بگیرم

دختر خسته می شود پسر

ما چرا نبوسیده از چشمه گذشتیم.

گذشتیم؟  نه ما نگذشتیم ولی رد شدیم

شاید ما جواب جدولی بودیم که با سر افتادیم

افتادیم توی کابوسی که ته ندارد دیوش 

درون خیابان تاریکش

که خر با بارش گم می شد

ما چرا گم نمی شویم ؟

 

باران پشت خاطره ای دور

شترق شترق

شلاق می کشید خدا

درختها را فصل به فصل می گشتند

ما  گذشتم و دستی دستی دور شدیم دختر    ببین

مثل جدولی که جمع می کند دستانم را

 می شمارم

تا رسیدیم چتری شکسته بودم زیرسنگ

دلم  باز می خواهد

و دختری که تویی

مرا بکوبان توی تخته

می خواهم مشقی  باشم

برای بچه های ساعت بعد