به اردوگاه مرگ اجباری رفته (من را می گویند)
برای مدتی سر به نیست اش کرده اند زیر پرچمی که از چشم باد و بادبادک هم افتاده است . لطفن اگر جواب نداد سنگ اش نزنید به دیواری که کوتاه است و پنجره اش پنچر شد . او که به تماشا نمی رود سینه خیز . به از جلو نظام و عقب گردی خرکی پالان تن می دهد.
خلاصه تا وقتی دیگر سرباز ام و کسانی که عمری به بخت ام لگد می زدند فرمان می دهند لگد بکوب تا رام تر و رمیده تر.....(ها ها)
من بله قربان گوی گوی این میدان نمی شوم .زیر پرچم به جای همه ی شما- که پایی برای رفتن ندارید پوتین می کوب ام بر زمینی تا بخت تان بیدار شود.
دوسال بردگی شروع شد.
بدرود دوستان خوب چنین می گوید تاراز کچل |