کویر

یادداشتهای شبانه

کویر

یادداشتهای شبانه

دست تو

 وقتی که دست ترا می گیرم  گرفته ام

در شمالی ترین شمال جهان راه می روم

وسط تابستانی که خیابان را دراز به دراز کشیده بود

من  گوش کرده ام به حرفی

که از دهان تو افتاد   بگو پسر     گفتم

بی خود مرا صدا نکن

من دست و پایی برای گم کردن ندارم  نداشتم

آدم علاقه ی دوریست که بازیش عشق است

کودکی که تاب گفتن ندارد نفسش

ما نفس نفس از آدم ها رفته بودیم

 

 

عاشق(راوی) در این نقطه مشغول است

در سایه نشسته ولب به بوسه می زند  نگاه نکنید

مرا بتکان آنقدر که نریزم  

بریزان تا دوباره به اول درخت  برگردم

برگردان تا دستی که تکانم دادی بگیرم

دختر خسته می شود پسر

ما چرا نبوسیده از چشمه گذشتیم.

گذشتیم؟  نه ما نگذشتیم ولی رد شدیم

شاید ما جواب جدولی بودیم که با سر افتادیم

افتادیم توی کابوسی که ته ندارد دیوش 

درون خیابان تاریکش

که خر با بارش گم می شد

ما چرا گم نمی شویم ؟

 

باران پشت خاطره ای دور

شترق شترق

شلاق می کشید خدا

درختها را فصل به فصل می گشتند

ما  گذشتم و دستی دستی دور شدیم دختر    ببین

مثل جدولی که جمع می کند دستانم را

 می شمارم

تا رسیدیم چتری شکسته بودم زیرسنگ

دلم  باز می خواهد

و دختری که تویی

مرا بکوبان توی تخته

می خواهم مشقی  باشم

برای بچه های ساعت بعد

 

ادیپ

 

این روزها

(روز وشب مهم نیست ادامه بده)

دنیا، تنهایی کوهی است که ریزش کرده

راهی مانده زیر دست و پا

دست و پا می زنیم تا برویم    نمی رویم

در یک نمای درشت تر

پیاده می شود اتوبوس

نمی گذارم ادامه بدهید آدم ها!

آدم ها؟

ها آدم ها

آنها طبق برنامه آماده اند

گوش راه را می پیچانند

گردن می کشند

می زنند به گردنه های بلند

بلندتر

من مجبورم کمی نمک به این فیلم اضافه کنم

ببخش و کمی نگاه کن

پوست پلنگ و گرگ می پوشیم   پوشیدیم 

تا می آییم آینه ای بگیریم  که گرفتیم

تفنگ به دستی آماده ی شلیک و شکلکیم

آتش به هر چه روبرو... ت تتق ترق

روشنی آتش قشنگی است    نیست؟

سیگاری روشن کرده ام سر این آتش

بگیر تا برایت تعریف کنم پسر 

شکلک در آورده آینه

شده ای شکل وشمایل شمر قهوه خانه ای

آینه دور برداشته حتمن که شمر به قهوه خانه شعر می گوید

کابوس های مادرت را تعبیر کرده ای ببین

پسر لباس عوض می کند

اسطوره اش  نمی کنم   ولی     چرا؟

ادیپ ادامه می دهد نفرین ها را

و هر چه سنگ بر سرش

بشمار یک   دو بدو      

 تا این پرده تمام شود چند چکمه ی دیگر باقیست

رادیو با تاخیر(در لابلای نتی قشنگ) نتیجه می گیرد

بگیر این خط را و بیا سر این سطر

آدم نطفه ایست که بسته نمی شود خرش

مژده! مژده!  مژده!

"نوزادان پیش فروش

با هوش تر از همیشه ایم...... "

تو به دنیا می آیی

در حالیکه به اندازه ی پدربزرگت، پیری.

من هوش حسابی ندارم    درست  

تو هم داری دور بر می داری

ببین !

 

 

شششما؟

اینم (ایستت داده بر اولین پله های خود)

لنگه به لن گگه ی پایی  که نمی روم در کف ششی 

پوزاره ی  رازهای کو..کودک کیم

 که فقیر نبود چشمانش سیاه بود   دفترش

آس س سمان نم را نم نم زیرببا باران جا گذاشته ام    گذشتتم

آسان از دست داده ام  تمام رخ دخ ختری را که  

 عاششق نبود...ام؟

سسواریی ام که از هر اس سبی افتاد – افتادم و اف نگگفتم

دسست دراز نمی کنم  تا ججواب ششما باشم     نیستم

 ممی خواهم بلند ترتر بگویم ن ...ه! 

ن هه...... ای بزرگ راه بز رو

می خواهم خر خودم را سوار شوم

و ه ..هی خودم را بگگگگ گویم  

نیامده بودم تا دربست کسی شوم   نششدم

برنگشته ام تا تا بخورم توی تو..توبه

عصصا به دسستی نگرفته ام تا بیاورم خخدا

ففرعوونی ام که عصصا قاطی سیگگارش می بلعد   

ببلعم و تقدیر نی نیلی ام را سیاه کنم

هه ...ه هی برمی گردم، سر هر حرف

 تا چیزی را جبرران کنم که جبری یست 

من روی این من ..ن ام، تاکید می کند

هر چند، چند چند کل لمه دورررتر بدوم

و دیر تر برسس ام به ششما

ششما؟

بادبادک

 

 

می دوید بوی اش

در باد بلندی که کشیده می شد

در پیراهن بلندش بادبادکی بود مردی که گفت

هر چه بادا بادی نیست که هوایی ام کنند

در به دری ام که به دری گشوده نمی شود انگشت اش

دچار سوپیشینه ام

و پیشانی ام آنقدر خط انداخته که پاک نشوم

پنجره  به هر طرف که بچرخد

دیواری دارد این مرد

که هر که آمد سوار شد و پرید

رنگ اش پریده تر از طرحی است

که سالهای زنده باد و مرده باد

باد بر دیوارهای این شهر کشید

با هیچ قلمی اما

(امروز را می گویم) 

کوک نمی شود انگشتانش

ضرب گرفته است و کم نمی شود- نمی شوم

به کوه می زنم سری را

که زیر سِرُم

 تیر قاطی خون خورده است

و بالا آورده دستی را

که دیگری کوک می کرد

 با آسمانی که کوتاه است

الف اش

سین اش

میم اش

و آن اش

چه کنم ای بلندترین بادبادک؟ 

آن مرد در باد آمد

در نگاه اش عمود بود افق

کشیده و بلند

 قد و قدم هایش

کوتاه نمی آی ام تا بیارم ات

بیایی و بیابانم را باد کنی تا بپرم از دیوار

ای من نیامده در بویی و بادی که نه... می وزد؟

به اردوگاه مرگ اجباری رفته  (من را می گویند)

برای مدتی سر به نیست اش کرده اند زیر پرچمی که  از چشم باد و بادبادک هم افتاده است  . لطفن اگر جواب نداد سنگ اش نزنید  به  دیواری که کوتاه است و پنجره اش پنچر  شد . او که به تماشا نمی رود سینه خیز . به از جلو نظام  و عقب گردی خرکی پالان تن می دهد. 

خلاصه  تا وقتی دیگر سرباز ام   و کسانی که عمری به بخت ام لگد می زدند فرمان می دهند لگد بکوب  تا رام تر  و رمیده تر.....(ها ها)

 من بله قربان گوی گوی این میدان  نمی شوم  .زیر پرچم به جای همه ی شما- که پایی برای رفتن ندارید پوتین می کوب ام  بر زمینی تا بخت تان بیدار شود.

 دوسال بردگی شروع شد. 

بدرود دوستان خوب چنین می گوید تاراز کچل