وقتی که دست ترا می گیرم گرفته ام
در شمالی ترین شمال جهان راه می روم
وسط تابستانی که خیابان را دراز به دراز کشیده بود
من گوش کرده ام به حرفی
که از دهان تو افتاد بگو پسر گفتم
بی خود مرا صدا نکن
من دست و پایی برای گم کردن ندارم نداشتم
آدم علاقه ی دوریست که بازیش عشق است
کودکی که تاب گفتن ندارد نفسش
ما نفس نفس از آدم ها رفته بودیم
عاشق(راوی) در این نقطه مشغول است
در سایه نشسته ولب به بوسه می زند نگاه نکنید
مرا بتکان آنقدر که نریزم
بریزان تا دوباره به اول درخت برگردم
برگردان تا دستی که تکانم دادی بگیرم
دختر خسته می شود پسر
ما چرا نبوسیده از چشمه گذشتیم.
گذشتیم؟ نه ما نگذشتیم ولی رد شدیم
شاید ما جواب جدولی بودیم که با سر افتادیم
افتادیم توی کابوسی که ته ندارد دیوش
درون خیابان تاریکش
که خر با بارش گم می شد
ما چرا گم نمی شویم ؟
باران پشت خاطره ای دور
شترق شترق
شلاق می کشید خدا
درختها را فصل به فصل می گشتند
ما گذشتم و دستی دستی دور شدیم دختر ببین
مثل جدولی که جمع می کند دستانم را
می شمارم
تا رسیدیم چتری شکسته بودم زیرسنگ
دلم باز می خواهد
و دختری که تویی
مرا بکوبان توی تخته
می خواهم مشقی باشم
برای بچه های ساعت بعد
به روز منتظرم مرسی
ما نفس نفس از آدم ها رفته بودیم
سلام. ممنونم به خاطر خوانشت. واقعن خوشحال شدم وقتی دیدم بالاخره یه نفر توجه داد به نظام آوایی حرف هام.
کارت و خوندم و لذت بردم. باید باز هم بخونم.
ولی تا همینجا :
به نظرم بعضی پراکندگی ها واقعن پراکندگیه.
و نمی دونم درست خوندم : ... ته ندارد دیوش ؟
نمی دونم حق داشتم از اوایل کارت یاد باباچاهی بیفتم یا نه.
اما باید بگم که عاشق بند وسطی شدم.
ممنونم باز. همیشه خوانا باشی.
سلام . به گمانم سیالیت و تداعی آزاد شعر که مبتنی بر نوعی خود - روایت غریزی است دیگر عناصر را تحت تاثیر گرفته و کم رنگ کرده است .
خوب بود تو وازنا دیدمت هم دانشگاهی شاعر - مرسی از نظرت و بازم میام اینجا - خوب باشی
عالی بود
این شعر از کی هست!
سلام دوست هنرمند من رایانه ام بیمار بود دیر آمدم اما خواهم ماند
اثر زیبایی است لذت بردم خیلی
سخن گفتن دامن زدن به چیزی ست که در اصل هم شلوغ و مغشوش است: فهم!
آدمی انگار در دام بی رابطگی گیر افتاده هرچه هم که می کوشد، بیشتر گرفتار می شود. من که فکر نمی کنم بشود با زبان به روشنایی رسید .
بر می گردم:
می شود به سیاق ژورنال نویسی ، آسمان به ریسمان بافت و هی بافت . خوشم نمی آید و می نویسم به شیوه ای که خوشم بیاید و بازی درش باشد. همه ی آن چه طلب دارند از مولف ، هست این جا و می شود برداشت.
اگر حرف مرا می خواهید ، من این چنینم . من از نام گذاری می ترسم و نمی ترسم. نام می گذارم و نمی گذارم! گفته ام این شعر هایم را می شود ؛نقاشعر ؛ خواند یا ؛ شعر خواندیدنی ؛ یا ؛ خواندیشنیدنی ؛ یا ... از بین این ها من حالا خواندیدنی را بیشتر می پسندم .
می گویی از شرایط محیطی رسیدن به چرایی این شعر ها چیزی نگفته ای. می گویم گفته ام. ارجاع داده ام شما را به مالتی مدیا بودن فضای زیست انسان این روزگار. چرا دراز بگویم ؟ نکته گویی حالش بیشتر نیست؟
اگر از گذشته ی شعری ام به قول تو بالیده ام ، همین است که به راستی خواندیدنی هایم در همان جا ریشه کرده و در امروز شاخ و برگ داده است.
گفتم نام جوری قاب است و نگفتم که بی نام زندگی میسر است یا نیست!
و دیگر این که نام را من نیست فقط که می سازد. شما هم در این بازی دخیل است . نام فربهی می گیرد از نگاه شما و ای بسا چنان می شود که من نمی تواند به جایش آورد . نام در قلمرو افسانه جای دارد به گمانم. افسانه ها را یک نفر نمی سازد ؛ نام را هم ...
..
..
..
پیشگویی نه ،بیشگویی چرا!
هم آمیزی کلمات در محور افقی و جملات در محور عمودی و چگونگی کار بردزبان شعر را تا حد ی از طبیعت گفتاری کلام دور کرده و به شعری نوشتاری سوق می دهد که با دید گاه
بارتی قابل انطباق است .حضور راوی با تاکید درمتن فکر می کنم محمل چندانی نداشته باشد . قافیه های -دیوش و تاریکش می تواند تعدیل شود . یک رویکرد اسطوره ای به طبیعت (درخت -چشمه - سنگ -باران)در کار وجود دارد که به شعر عمق بیشتری می دهد .مداوم باشید .
نوشتن پای شعرهای شما حتا از املای همه لغات سخت دنیا هم مشکل تر است آقا
شاید برای اینکه من نمی توانم یکهو بایستم در این چارچوب و از منظر آن راوی عاشق مورد نظر چشم انداز روبرو را تصور و تخیل کنم که شما سروده ای آن را
من مدام ایستاده ام روی عبارتی و یا سطری و یا مصرع و بیتی و انگار کل نگر نبوده ام، نیستم و بیشتر مسحور همان جزئیات مانده ام در ابتدای آغاز حتا
آنجا که می نویسی، می گویی:
وقتی که دست ترا می گیرم گرفته ام
در شمالی ترین شمال جهان راه می روم
وسط تابستانی که خیابان را دراز به دراز کشیده بود
من گوش کرده ام به حرفی
که از دهان تو افتاد
تا همینجای روایت شاعرانه شما هم آدم نفسش بند می آید چه برسد که بخواهد ...
نمی دانم چرا دلم نمی خواهد این شعر را یک نفس بخوانم تا تهش. هی مزه مزه کردنش جان دیگری به آدم ... هی شنیدنش با صدا و لحن خودت هم خیالِ مطبوعی است آقا
از همان وقت که گذاشتین شعر را اینجا تا به الان در همین فکر و پندار بوده ام
کامنت را بگذار به حساب پی جویی احوال شریفت که بسی دلتنگ شما می رود این دل ... هی ... خوبین؟
سلام . به هدفم از خوندن یه شعر ( لذت ) رسیدم، گرچه کمی از روابط بند ها گله مندم.
موفق باش.
سلام. ممنون از سر زدنت و اینکه برای شنیدن نظر همه ی دوستان مشتاقم . راحت باش و دست و دلباز ... خوشحال میشم.
تا بعد.
سلام
تاراز .....سوختی....پیدات کردم...سوک ـ سوک
با بحثی درباره ى ادبیات رادیکال بومی با برزو یه فرخ سیر به روز یم.
درود به شما دوست عزیز
خواندم شعر خوبی بود
منتظر خواندنی های بعدی شما هستم
بدرود.
تاراز!
کم کم می توانی و ( باید ) شعرت را به ویژه از نظر زبان به تفردی برسانی شایسته ی خودت. آسان گیری نکن! بیشتر ور برو با گزاره ها ...
.........................................................
نگاه فرید قدمی به خواندیدنی ها یک جور هایی ست که من دلم می خواهد
بزنم زیر گوش کسی که نمی شناسم
کسی که جرات نمی کند دگمه های پیرهنش را جای مردمکش بگذارد !
..
..
..
قفل کرده ام بد جور!
استاد استفاده کردیم رایانه خراب دلتنگی می آورد
پایان بندی شعرت رو خیلی خیلی دوست داشتم
سلام
و بعد از این همه فاصله....
ماهی ها شیر ندارند/hichkas2 مرداد 89 - 10:25
در سینه مادرم دو ماهی قرمز روانست
عاشق که می شوم
شیرش را حلالم نمی کند...