فصلی رسیده بود ، پاییز پر خطر آدم رسیده بود، حوا رسیده تر
عیش وشراب وشعر،رقص و هوای خوش تکرار دلخوشی دنیای بی خطر
بیکار و خسته شد در گوشه ی بهشت لک زد دلش نبود خوبی دردسر
تنها درخت، سیب، تنها گناه، سیب در چشم او بهشت، سیبی است سر به سر
آمد میان شک با یک سبد سوال آقای وسوسه ، شیطان حیله گر
حوا چرا چنین؟ آدم چرا چنان؟ حوا چرا سوال ؟ آدم چرا اگر؟
به به ببین چنین به به ببین چنان چیزی است خوشگوار این سیب بی پدر
حوا نشسته بود سیبش میان دست آدم دوید و خورد سیبی نشُسته تر
یک کودتای سرد یک سیب اعتصاب تشویش شد بهشت شوریده شد به شر
شوریدگان شر ای بچه های بد پا شو بشین حوا ، آدم کلاغ پر
گریه اثر نکرد، آدم رفوزه شد پایان ترم شک... ردّ ابوالبشر
اگر اموزشی را زنده بمانی -که می مانی- باقی ش غمی نیست
حافظ هم -چقدر دلم تنگ شده برایش- با اون روحیه رابینسون کروزوئه ای که داره فکر نمی کنم به دردسری زیادی بیفته تو اون تبعیدگاه .مایه اش یک شماره 100 مجله فیلمه و یک پاکت پین
ولی رفیق گذشته از همه این ها: هو آر یو ؟
پ.ن: بازی اگه می تونی منو بشناس بسیار نامردی می باشد!
پ.ن2 : با این شعر آخری صفا کردم
غزل مدرن از دید من تو این دنیای بی قافیه ... نه نمی شه.
می دونی چی می گم.
حیفت نیست بجای شعر امروز به دیروز بچسبی.
ضمنا از بقیه شعرات حظ بردم
جدا نمی خواهی به این حافظه کنجکاو و درب وداغان رحمی بکنی ؟
امروزذهنم پر است،از یک مادیان و کره اش
فردا،برایت شعری عاشقانه خواهم نوشت حسین پناهی